فیلمنوشت:(ناگهان می آید!)
تصویری آرمانگرایانه ازهنر متعالی
[ ]
فیلمنوشت:(ناگهان می آید!)
نظرات

 

ناگهان می آید! (فیلمنوشت)

        مهردادمیخبر

»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»

(تقدیم به همسرم فاطمه...که گرچه رفت وتنهایم گذاشت ولی شوق دیداردوباره اش راهرگز ازقلبم بیرون نخواهم کرد تا روز موعودی که ناگهان میآید.)

 

(داخلی.روز.دفترشرکا)

آصف پشت میز نشسته و زل زده توی چشمهای معین.آصف زاغ چشم است و معین چشمان میشی آرامی دارد.معین ،سربه زیر،زیرچشمی آصف رانگاه میکند.

آصف: هیچی؟اینهمه سگدو خرحمالی وآخرش هیچی؟! حرف آخروبزن معین.الآن توداری روچه سگ توله ای حساب میکنی؟بایدیکی باشه دیگه،نه؟ الآن دیگه لاپوشونی نکن .   لامصب یه اسم بمن بده که روشن شم.

معین لب ورمیچیندوساکت است.حرص آصفبیشترازقبل و بدجوردرمیآیدولی خشمش رافرومیخورد وچیزدیگری نمیگوید.

خارجی.روز.ساختمان شرکاوخیابان

کارگران سنگ کار روی داربست کارمیکنند.ازبالای داربست بایک سقوط مورب وسریع به کف پیاده روکنارساختمان،آنسوی داربست وحفاظ زیرآن میرسیم.یک دلال بازار تمام و کمال آنجابرقراراست.معاملات سرپائی ارز وسکه و فیش حج و غیره.غوغائی سرسام آورجریان دارد.(شوکت) مردی ریز نقش ولی تروفرز ازلابلای جمعیت،برافروخته راهش راباز میکند.مثل یک تیر که از اسلحه ای شلیک شده باشدوارد ساختمان  شرکا میشود.خیلیها سلامش میکنند،جلویش دست به سینه میگذارندولی اواعتنانمیکند.

   داخلی. روز .دفترشرکا

درب دفتربشدت گشوده و کوبیده میشودبه دیوار.شوکت درآستانه در،برافروخته ایستاده است .

آصف:(یکه ی سختی میخورد ونیم خیزمیشود) هش...شه!!

شوکت:همینومیخواستین؟...نه عمو!...شمادوتا که یه پاپاسیتونم در خطرنیس،این من سگ پدرم که با طناب پوسیده تون فرستادینم ته چاه (آرامترولی غمزده)حالاهم دارین به ریشم میخندین دیگه...

آصف:(خونسردی ساختگی وآرامشی توام بالرزش صدا)گفتم هش شه یابو،حالابیا بشین.

معین که پیداست بیش از بقیه طمانینه درونی داردباحرکات چشم و ابرو شوکت را به رلکس بودن و نشستن کنارخودش دعوت میکند.آصف قدری آرامش میابد.واردشده درب را پشت سرش میبندد،روبروی معین توی مبل فرومیرود.زل میزند به آصف .منتظراست چیزی بشنود.

معین با حرکات لب و بیصدا میگوید:درش میارم.سپس لبخندی زورکی زده وسرش را بعلامت خاطر جمع بودن واطمینان از درستی اوضاع فرودمیآورد.شوکت ناگهان نیم خیز شده و شیشکی محکمی برایش میکشد.

شوکت:اروای شیکمت!تو که شکل این حرفانیستی غلط اضافی هم نکن.

آصف محکم با کف دست روی میزمیکوبد.شیشه بالای میز ترک برمیدارد.دهانش از خشم کف کرده.

آصف: خودتو کنترل کن الدنگ.ببین چندمین باره که دارم بهت میگم شوکت.بسه دیگه.

لحنش به آرامش میگراید.پیداست که بررفتارش کنترل کامل دارد.

آصف: وقتی معین میگه درش میارم یعنی درش میاره.اول بارمون که نیس .

معین:(باآرامش)یه جائی کانال زدم ،داره خوب پیش میره.

شوکت:(روبه معین) این توبمیری از اون توبمیریانیس(روبه آصف) آصف بحث یک میلیاردونیمه ،بفهم.اگه قبلترها معین کاری کرده یامشکلی رو حل کرده حداکثرش پای صدتومن یا دویست تومن پول در میون بوده (باز بسمت معین میچرخد) الآن داروندارمن بدبخت رولبه ی تیغه معین،میفهمی؟

آصف:منو نیگا کن.

معین: صبوری منتقل شده.

آصف:( محکم به پیشانیش میکوبد) یاابالفضل...بیچاره شدم.

آصف:منو نیگاکن.

آصف:(عصبی تراز قبل رو به معین) پس دیگه چرامزخرف میگی؟

آصف:منو نیگا...

معین:مهم نیس ... ایکس رفته ایگرگ اومده جاش...اوضاع خوب نیس ولی من کنترلش میکنم.

شوکت:(پوزخندزنان) توبادشیکمتو نمیتونی کنترل کنی بدبخت.چی میگی واسه خودت؟صبوری که اونجا نباشه یعنی کارمون تمومه.

آصف:(عصبانی وباصدای بلندخطاب به شوکت) منو نیگا کن یابوعلفی،چقده زنجموره میکنی!

شوکت:(بسرعت رویش رابسمت آصف میچرخاندوانگشت اشاره بسمتش دراز میکند) توهم دیگه حنات پیش کسی رنگ نداره .صبوری که پر یعنی باند صبوری ...پر..پول منم پرررر! 

معین: دنیا که به آخرنرسیده.صبوری رو کی پیداکرد؟ها؟...من...،درسته؟صبوری بقول تو پررر،من که هستم قربون شکلت.فکرکردی برای این روزا کسی رو تو آب نمک نخوابوندم؟انگارهنوز منو نشناختی ها.

آصف:( مشتاقانه منتظراست ادامه صحبتهای معین رابشنود)خوب بنال دیگه.کیه اون نجات دهنده بزرگ؟

شوکت: مزخرف میگه آصف.این مرتیکه دندون گرد اینقده توی حق و حساب داد ن خسیسی بخرج دادکه همه رو پروند، محتشم رو یادته؟چقدر قانع و کاری بود...بخاطر ده میلیون ناقابل  الآن شده دشمن خونیمون.

معین :حرف اون پوفیوز رو نزن که حالم بدمیشه شوکت.علنا داشت باج میگرفت مرتیکه قرمساق.حق حساب حق الزحمه اس.اون یه چیزه، باج یه چیز دیگه.ماباج به کسی نمیدیم.روز اولم قرارمون همین بود.

آصف: حالا پرت و پلا نگین شمام .نگفتی طرف کیه.

معین: یه آشخور صفرکیلومتر.نمیشناسینش ،تازه یکی دو هفته اس که منتقل شده اینجا.

شوکت:ازدم میشناسمشون. دیروز تاظهر اونجابست نشسته بودم.

معین:تازه امروز اومد شعبه پستش روتحویل گرفت .من از اداره مرکزی میشناسمش .

آصف:چی هس پستش؟

معین :چی باشه خوبه؟معاون اجرائی...باقلوا!

آصف:(سوت بلندی بادهان میزند) نگو!..ای حرومزاده تودیگه چه ولدچموشی هستی.واقعا که دمت گرم.

آصف بلند میشود ،پیش میرود وبه گونه معین ماچ آبداری میچسباند وبعدرومیکندبه شوکت.

آصف :خیلی نمک بحرومی شوکت .اینو بایدسرتاپاشوطلابگیری نه اینکه هی راه براه تیکه بارش کنی.(پیشانی معین را میبوسد)دستت درست.

آصف مینشیند پشت میز .شوکت شکاکانه میرود توی نخ معین که ساکت است و لبخندی برلب دارد.

شوکت:فوری تورش کردی؟اصلا توی سگ پدر تو اداره مرکزی چه گهی میخوردی؟

معین:حالا بماند!ولی بجون هرسه مون رام رامه.

آصف: این بابا اگه آشخوره پس چطور پست معاونت گرفته؟

معین: منظورم این بود که اینجا آشخوره وگرنه ده سال سابقه خدمتشه.

شوکت:کجا؟

معین:یه گمرک خلوت و پرت توی بلوچستان.اینم که گفتم صفرکیلومتره از این بابت بودکه تجربه زدوبند نداره .

شوکت: حالا نشونش دادی که چطورزدوبندکنه؟

معین: نه..من از در رفاقت واردشدم.اول ماشینشوشناسائی کردم و بعدش باماشینم یواشکی زدم شبشه چراغشو شکستم وباقی قضایا.

آصف:ای تخم جن!

شوکت:اسمش چیه؟

(داخلی.اداره گمرگ،دفتر معاونت اجرائی.روز)

معین  وارد دفترمیشودوازهمان دوردستش برای خوش وبش دراز است.مردی چهل ساله پشت میزاست که باورود او از جابرمیخیزد.

معین:سلام وصدسلام برجناب رکنی عزیز خودم.

رکنی:( بااشاره دست اورابه نشستن تعارف میکند)سلام آقا .خیلی خوش آمدید.

معین:(قیافه خسته بخودگرفته )آخ آخ رکنی جان خیلی خوردوخمیرم.پکرم... پکر!

رکنی:خدابدنده عزیزم.چرا؟شماکه آدم بانشاط وصبوری هستی.

معین: دس رودلم نذار رکنی جان.خودم که مشکلی ندارم .من گنجشک روزیم و قناعتکار ولی یه عادتی دارم که نمیدونم بگم خوبه یابد.غصه همه رو میخورم .

رکنی:(میخندد)ای بابا...حالا غصه کیوداری میخوری.مشکل چیه؟

معین: یه رفیق بلانسبت شما که میشنوی احمق دارم ،اومده داروندارش رو ریخته تویه کاری که واردنبوده .حالام توش مونده.یه پارتی جنس آورده که الآن توقیفه.

رکنی: ای بابا ...کی هس این....

معین:(توی کلامش میدود) دست بدهنم هس ها بنده خدا کارش قانونی بوده ولی بدبخت  بزآورده.

رکنی: کی بارش توقیف شده؟

معین: یک هفته قبل رکنی جون...ثواب داره اگه قدمی براش برداری.

رکنی:(کیبورد کامیبوترراجلومیکشد ومانیتوررا تنظیم میکند)اسمش رو مرحمت میکنی بگی ؟_

معین: شوکت متقی زاده....

رکنی:(درحال تایپ زمزمه میکند)شوکت.  متقی زاده(زل میزند به صفحه)اصل؟

معین: آخ آخ ببخشبد...یه اصل هم آخرش داره.

رکنی:(گره به ابرو میاندازد)این که منع قانونی داشته جناب معین .بی دلیل توقیف نشده.

معین: بس که ابلهه این بابا.بس که بلانسبت شما الاغه..

رکنی: نفرمائید جناب معین ،توی کارتجارت این مشکلات گاهی پیش میاد .درست میشه انشاالله.

رکنی فایل مربوطه راباز کرده وبه مطالعه آن مشغول میشود.معین تندتندحرف میزند.

معین:خداازدهنت بشنوه رکنی جون امیدمون اول به خداست بعدبه دست باکفایت سرکارعالی بنده خدااطلاعی از ممنوعیت واین چیزانداشت یه مقداروام گرفت که واردات کنه ولی اول بسم الله خوردبه خنس اصلا این بدبخت از بچگی شانس نداشت هم محل بودیم باهم بزرگ شدیم مادرش سرزارفت باباش وقتی ده سالش بود مرد کارگری وپادویی کردتا پول پله ای جورکنه وزن بگیره دوتابچه داره سراین جریان زندگیش داره میپاشه...

رکنی: (مونیتوررابسمت معین میچرخاند) شماخبراز ارزش جنسها داری؟

معین:(به صفحه مونیتورنگاه میکند) اوه اوه اوه!! شماخبرنداری چی بسرش اومدتااین پول جورشد رکنی جون خونه و مغازه و حتی فرش زیرپاشوچوب حراج زد،نزول کرد،وام گرفت,اینم از آخرعاقبتش .من صدباربهش گفتم این غلطابه تونیومده مگه گوش میکرد...چندبارخواست خودکشی کنه جلوشوگرفتیم یه بار که ازش غفلت کردیم تریاک خورد کارش کشیدبه شستشوی معده .اوضاع روحیش خیلی افتضاحه .حقم داره ها...بدبخت فلک زده هفتصدهشتصدمیلیون چک دست مردم داره .

رکنی: چطورممکنه یه آدمی پول به این هنگفتی رو بندازه توی کارواردات ولی از قوانین جاری اداره گمرک بی اطلاع باشه؟

معین: بس که خره ...معذرت میخوام ها آقای رکنی ولی گاهی اوقات غرور بیجا باعث میشه یکی مثل همین شوکت بیچاره فکرکنه عقل کله،یه مدت بادوسه نفردیگه افتادن توی کارصادرات تره بار ،براشون نون داشت .ولی همین موفقیتهای کوچیک باعث شدفکرکنه دیگه افتاده روشانس وممکن نیست یه روزی بدبیاره وشکست بخوره.رفت توی کاری که سررشته اش دستش نبود.باورکن ده بار بهش گفتم شوکت ،برادرمن،آخه هندوانه و گوجه و کدوحلوایی چه ربطی به لبتاب و گوشی موبایل داره؟! وضعت که الحمدلله بدنیس ،چراحرص میزنی؟چرا پاتو از گلیمت درازتر میکنی؟...ولی مگه به خرجش رفت رکنی عزیز.مگه به خرجش رفت...خریت کرد آقا .خریت کرد.

رکنی:نفرما جناب معین.انسان جایزالخطاست.آقای متقی زاده هم اطلاعاتش درباره قوانین کم بوده .

معین:(خوشحال)آره آره...نمیدونسته ممنوعه. حالا شما چه کاری میتونی براش بکنی؟باورکن ببینیش دلت براش کباب میشه.کمکش کن،به والله ثواب داره.

رکنی: من واقعا نمیدونم چه کاری میشه براش کرد.وضعیت بدی داره.ارزش محموله اش هم خیلی بالاست.اگه مقررات اجازه بده شایدبتونم توی مبلغ جریمه براش تخفیف بگیرم.

معین: ای بابا رکنی جون ،تخفیف مخفیف دردی ازاین بیچاره ی دربدردوانمیکنه.ازهستی ساقطه برادر.بخدااگه خودش رو سربه نیست کنه من خودمو نمیبخشم.خدائیش شماهم که حالا دیگه از داستان زندگیش خبرداری شرعا مسئولی.

رکنی:( کمی ناراحت میشود) فرمایش شمامتینه جناب معین

ولی حیطه اختیارات منم محدوده و مشخص...

وسط حرفهای رکنی،معین ازجابرمیخیزدودوطرف صورت اورامیبوسد.

معین: شمابزرگواری.حیطه اختیاراتتونم که ایشالا نامحدوده.بسم الله بگو ،یه قدم اساسی برای این بنده خدابردارمن خودم جبران میکنم.این فلک زده که آه در بساط نداره خودم از خجالتت درمیام.

رکنی: من انتظاری از شما یااون آقاندارم.اگه بتونم قدم خیری براش بردارم دریغ نمیکنم.

(داخلی.شب.دفترشرکا)

گوشه ای از اتاق سفره شام پهن است .هرسه دورش نشسته اندومشغول خوردن غذادرظرفهای یکبارمصرفند.رعدی میغرد وموجب میشودمعین و آصف  لحظه ای دست از خوردن بکشندولی شوکت غرق دراندیشه تندتندوعصبی غذامیخورد.

معین:انگاربارونه.

شوکت:(توی عالم افکارخودش است)غلط کرده مرتیکه.داره دست بسرت میکنه.

قاشقی که دردست شوکت است میشکند واودست از خوردن میکشد.

شوکت: گورپدرتون بااین قاشقای آشغالتون...

معین قاشق دیگری به او میدهد.

شوکت:نه...میل ندارم.این چندقاشق هم بزورازگلوم پایین رفت.

معین:(قاشق را کنار ظرف غذای شوکت میگذارد) خدابزرگه ،بدلم افتاده که رکنی درستش میکنه.

شوکت: داره دست بسرت میکنه گول نخور،اگه کسی دیگه هست که کاری ازش برمیاد برو سراغ اون... وقت نداریم. پرونده که بره تعزیرات کارم تمومه معین.

معین:آدم صاف و ساده ایه ،شک ندارم .

آصف: توکم سابقه ی خریت نداری معین، جریان سال قبل که یادته..کانتینرکفشهارومیگم که از ایتالیا آورده بودیم.اینقدر دست دست کردی که پرونده رفت تعزیرات.به کسی امید بستی که نیایدمیبستی.ولی الآن فرق داره رفیق.هست و نییتمون داره از بین میره.

شوکت:میگی آدم صاف و ساده ایه ؟درست...ولی همین آدمهای ساده هستن که بلای جون من و تو ان.کی میخوای بفهمی؟راست کارما آدم حقه باز و هفت خطه نه درستکارو ساده.

معین :چی بگم والله...

گوشی معین زنگ میخورد.اسم رکنی روی صفحه است.معین باغروروخوشحالی اسم روی صفحه را جلوی چشمان هردو شریکش میگیردوبعدجواب میدهد.

معین: ارادتمندم جناب رکنی...بله معین هستم علیکم السلام...به لطف سرکار بدک نیستم اگه غم و غصه روزگار مجال بده .جانم....بله....بله....حتما....الله اکبر به این حسن توجه سرکار، واقعا که احسنت، رحمت بر شیرپاکی که خوردی رکنی عزیز...دراسرع وقت،دراسرع وقت...نه نه همین فردابعدازوقت اداری عالیه االبته اگه مزاحم اوقاتتون نباشیم . باشه ،پس قرارمون فردا سرساعت دوبعدازظهر ،دم در اداره منتظرتونم....خداخیرت بده رکنی جان.به قرآن ثواب داره گرهی از کار این بنده مفلوک خداباز کنیم...مرحمت زیاد ...یاحق.

قطع میکند.نفسهادرسینه دو شریک حبس است وچشم بدهان معین دوخته اند.

معین:(خطاب به شوکت) کارت دراومد چه دراومدنی!

شوکت:من که پدرم دراومده بذارکارمم دربیاد،باکی نیست.

معین: گاوت دوقلوزائیده...

شوکت: مسخره بازی بسه دیگه.بنال بببنم جریان چیه؟

معین: میخوادبیادببیندت.

شوکت:دهه!...منو واسه چی میخوادببینه؟

آصف: اینوباش...چه نازی هم میکنه.بدبخت باید خوشحال باشی که توفکرته.حتمامیخوادکاری واسه ات انجام بده.

شوکت: (به آصف) آخه احمق نفهم هیچ فکرشوکردی که من چطوروکجابایدبااین یارو روبرو بشم؟ 

معین: (خطاب به آصف) راست میگه،بایدیه برنامه درست وحسابی ردیف کنیم که نفهمه واقعا جریان چیه،جوری ظاهرسازی بشه که بادروغایی که من درباره وضعیت شوکت گفتم جوردرآد.

آصف: زیادی سخت میگیرین ،میاریمش  توی همین اتاق ،فوقش یک ساعت طول بکشه.

شوکت: آصف باورکن تابحال نمیدونستم اینقده خری!! مرتیکه الاغ مگه میشه اینجاآوردش؟ اگه بفهمه این ملک شیش دانگ مال منه کمک که نمیکنه هیچی،چوب توآستینم میکنه این هوا.

بادست اندازه چوب خیالی راهم نشان میدهد.

آصف:(روبه معین) میبریمش باغ تجریش_(روبه شوکت) توی خونه باغ میشینی به کل میتی هم میگیم دنبال نخودسیاه یکی دوساعتی بره بیرون .

شوکت: ایناادارین آصف ،همه جا دوست و رفیق دارن ،فوری سیاهه اسناد هر ملکی رو درمیارن بیرون.اگه بفهمه اون باغ مال منه که دیگه هیچی به هیچی.اصلا شایداز باغهای اطراف سئوال کنه...نه،نمیشه.

آصف: ولی بازم بنطرمن همینجابمونی بهتره .چه میدونه صاحب ملکی .میگیم معین مستاجره توهم مهمونشی.

شوکت: اینا تو کارتجسس استادن آصف .زیرزیرکی از در و همسایه میپرسن.تیزن،به ظاهرساده شون نگاه نکن،حتم دارم نقشه ای توسرشه که میخوادمنو ببینه.

معین غرق اندیشه است.

آصف : دیگه داری زیادی پلیسیش میکنی.طرف دلش واسه ات سوخته میخوادکمکت کنه،همینجابمونی بهتره.

شوکت:(عصبی) عوضی ابله همه کاسبای این خیابون ،چه سرپائی و چه دکوندار،میدونن این ملک مال منه .اصلالازم نیس راه دوربره،ازهمین سنگ کاره بپرسه دوسیه مو میذاره کف دستش.چی میگی واسه خودت توهم!

آصف: پس باید یه جائی اجاره کنیم دوراز اینجاکه کسی نشناسدت.

شوکت : من واقعا دیگه دارم به سلامت عقلت شک میکنم آصف.طرف فرداساعت سه میخواد بیاد ،حواست هست چی داری میگی؟

معین:( چغانه ای میزند و ازجابرمیخیزد) اورکا...اورکا!

شوکت: توهم لوس بازیت گل کرد باز؟

آصف: آها...یه جفتکم بنداز که خوش خوشانمون بشه!

معین: یه رفیق دارم یه محل پرت طرفای خانی آبادنو.مجرده .راننده تاکسیه(روبه شوکت) میریم اونجا ،میگی از مفلسی وشرمندگی سروهمسر آواره شدی.

شوکت:(پس از لحظاتی اندیشیدن) نمیدونم چی بگم.میشه؟خرابکاری نشه رشته هامونو پنبه کنه.

معین : بسپرش به من.رفیق واسه اینجوروقتاس دیگه...دارمت!

شوکت: آره اروای عمه ات.نفعت توش نباشه واسه باباتم قدمی ورنمیداری.

معین:( بطرف درمیرود) من میرم که باهاش صحبت کنم.

آصف:خوب اول یه زنگی میزدی ببینی پایه اس بعدمیرفتی.

معین:محاله رومو زمین بندازه ازاون بابت خاطرم قرصه فقط باید توجیهش کنم( شماره میگیرد) اول آدرس بگیرم ببینم کجاس... 

( خارجی.محله ای قدیمی وفقیرنشین،کوچه ای باریک.روز)

باران نم نم میبارد ،معین خیس وکلافه به درخانه ای میرسدوزنگ میزند.لحظاتی بعد مردی حدوداپنجاه ساله بالباسهایی ساده وتروتمیزدررابازمیکند وبادیدن معین گل از گلش میشکفد .

ناصر:به به آقامعین ناپیدا.چه عجب یادی ازضعفاکردی...واقعاکه خیلی نامردی! ای بابا ...چراخیس شدی.چترنداشتی مگه؟

معین: سلام(باناراحتی) چه میدونستم این کوچه اینقده باریکه؟فکرکردم ماشین تادم در خونه میاد(بادست سمتی رانشان میدهد) ماشینو گذاشتم اونجا سر خیابون ،چقدرهم درازه این کوچه بابا! آخه این جاس توخونه گرفتی؟

ناصر: هنوزم که هنوزه تیتیش مامانی هستی وایرادگیر،این ورااینجوریه دیگه داداش،کوچه هاش باریکه وشباشم تاریک...حالاخون خودتو کثیف نکن .بعدیه سال آزگار اومدی سری بزنی ها...یه سال بیشتره،نه؟...گرچه چشمم آب نمیخوره اومده باشی سربزنی!

معین:حالا  گله گذاری روبذارسرفرصت ،فعلا بکش کناربیام داخل ...یخ زدم به مولا،بخاریت که روشنه.

ناصر:آخ آخ شرمنده...بیاتو.

هردوواردخانه میشوند.

داخلی.خانه ناصر.روز

معین وناصرکناربخاری نفتی نشسته اندودولیوان نیم خورده چایی جلویشان است.

معین: این محله ی شما گازکشی نشده مگه؟

ناصر:چرا...محله  گاز کشی شده .خیلی ساله. ولی خونه ی من بدبختانه مشکل قانونی داره .آب و برقشم همسایه هه محض رضای خدابهم انشعاب دادن.سهم خودمو هرسری روی قبض میدم.

معین :توکه اینجارو خیلی وقته خریدی ،چیزی درموردمشکلاتش بهم نگفته بودی.توکه میدونی،من همه جاآشناماشنا دارم.

ناصر: معین جون توخودت خوب منو میشناسی، هیچوقت راضی نیستم باپارتی بازی واین جورکارهامشکلاتموحل کنم وگرنه میدونم، توهرکاری ازدستت بربیادواسه من انجام میدی.راههای قانونیشو رفتم ولی بیفایده بود.

معین:حالا، بگوببینم،مشکلش چیه؟

ناصر:داستانش طولانیه معین جون...کلاه گشادی بودکه ده سال پیش یه بابایی بازبون بازی سرم گذاشت و خودشم سال بعدش مرحوم شد.حالامن موندم و این خونه ی پراز ایراد ومشکل.بحث کردن درموردش فایده نداره .فعلا هستم تاببینم پیمانه عمرمنم کی سرمیادوکی ازاین دنیای پردوز و کلک رهایی پیدامیکنم...خوب از خودت بگو ،چیکارامیکنی؟شنیدم روبراه شدی گوش شیطون کر.

معین:بعداسرصبرواسه ات تعریف میکنم .خوب یابد بالاخره زندگیم داره میگذره  .زیادوقت ندارم،یه رفیقمون هستش که مشکل جاومکان داره،البته برای حداکثردوروز نه بیشتر.

ناصر: فراری مراری که نیس،میدونی که من اهل این مدل کارانیستم،آسه میرم وآسه میام.

معین: نه بخدا.بدهکاره ،بدهکاردولت البته.بحدی مفلوک شده که زن وبچه هاش دکش کردن از خونه.یه بابایی که از مسئولین دولتیه قراره امروز عصربیاددرموردش تحقیق کنه که شایدارفاقی درحقش بکنن ولی بیچاره جاومکان درست وحسابی نداشت ،توبالکن دکون یکی از دوستاش میخوابه،دیدم خوبیت نداره طرف اونجابره دیدنش گفتم که بیارمش پیش خودت.

ناصر: خیالی نیس معین جون اینجاخونه ی خودته هرکاری که صلاح میدونی واسه اش بکن.من و این خونه دربست درخدمتیم،من مثل تونیستم ،ماشالا فقط وقتی احوال آدمو میپرسی که کاری داشته باشی...ناراحت نشی ها،ماکه باهم رودرواسی نداریم.

معین: (میخندد) حق داری والله ،خدامیدونه انقده گرفتارم که بعضی اوقات یادم میره شام وناهارمو بخورم.

ناصر:گرفتاری خیرباشه ایشالا،کار وگرفتاری روکه همه خلایق دارن ،هرچیزی جای خودش،من وتو ناسلامتی بیست ،بیست وپنج ساله رفیقیم،اونم چه رفیقائی ،این مال دنیای لاکردار ازهم جدامون کرد(باحسرت) هی...هی...

معین: (دست روی شانه ناصرمیگذارد) قربونت برم ناصر..جبران میکنم(گونه اش رامیبوسد)اصلا یه روز صبح کوله پشتی میبندیم مث قدیما میزنیم کوه...ها؟...چطوره؟

چشمان ناصرازاشک حسرت خیس شده است وموقع حرف زدن پیداست بغضی در گلودارد.

ناصر: ای بابا...(بادست اشکش راپاک میکند) جبران پیشکشت ، چی میگی واسه خودت ؟ تودیگه کی وقت این کارهاروداری...تو خوش وسلامت باش، من هرجاکه باشی نوکریتو میکنم،همین که دلت باهامه انگاری که خودت باهامی،

معین: خدامیدونه وقتی میبینمت انگار میرم توی یه دنیای دیگه ناصر.توچه میدونی چقدردنیای من و امثال من کثیفه .یه ذره صمیمیت و محبت توش نیس.همش پول و معامله و زد وبند وگهکاری...ازخودم بدم میاد ،بعضی وقتاآرزو میکنم که ایکاش بزرگواری و قناعت وصبرتورومیداشتم .ازهمون اولش توی این راه که معلوم نیس آخرش به چه جهنمی ختم میشه نمیافتادم.

ناصر:خداهمه ی آدمارو یه شکل درست نکرده معین جون .توذاتت پاکه .همین که بدوخوب رو میفهمی خودش نعمت بزرگیه.ایشالا که خداخودش راه درست رو نشونت میده.حالا بگو ببینم این رفیقت کیه؟میشناسمش؟

معین: نه... اصلیتش مال کرمونشاهه من از دوران دانشگاه میشناسمش.یه ارث قلمبه بهش رسید انداخت توساخت وساز ولی حرص زدورفت تو کار واردات. بدآورد.حالاهم تااینجا (به گلوی خودش دست میزند) رفته زیر وام ونزول واینجور کثافتکاریا.

ناصر:ای بابا..چه گرفتاری شده بنده خدا.

معین:یکی دوروزبیشترمزاحمت نمیشه.اصلاشاید فقط تاهمین امشب بمونه...

ناصر: ( باناراحتی) چی میگی واسه خودت معین ؟انگاربعداینهمه سال هنوز منو نشناختی، بنده خداگرفتاره ، رفیق توهم که هست، وظیفه مه که کمکش کنم  کاش میتونستم بیشتراز اینا کمک حالش باشم.شرمنده ام به قرآن.یه سالم که اینجا بمونه نوکریشومیکنم .

معین:(بلندمیشود) پس من برم بیارمش(دودستی شانه های ناصررامیفشرد) خیلی مردی...خیلی.

    ( خارجی .شب. برج شرکا)

قرص درشت ماه از پس داربست هاآشکاراست.

   (داخلی .شب .دفترشرکا)

شوکت دارد وسایلش را جمع وجورمیکند.آصف گوشه ای دراز کشیده و تلویزیون نگاه میکند.معین روی سرشوکت ایستاده.

معین: من نمیدونم چراچمدون میبندی؟ مگه سفرقندهاره؟ اصلا اگه رکنی بره ماهم پشت بندش برمیگردیم همینجا....دیگه کاری نداری که اونجا توخونه ناصربشینی.

شوکت: (زیب چمدان رامیبندد) آدم بایدهرجاکه میره...توبگوواسه یک ساعت، مجهزوپروپیمون بره(مکثی میکندو چیزی رابیادمیآورد) معین...اونجاحموم داره ؟

معین: آره بابا مگه میشه نداشته باشه؟

شوکت: (تاکیدمیکند) داره یانه ؟

معین:فکر کنم داره...

شوکت :(بسرعت توی کلامش میدود) فکرکنی ؟!دست مریزادمعین جون،تومگه نمیدونی؟،.. من اگه قبل ازرفتن به رختخواب دوش نگیرم خوابم نمیبره .

معین:(بابیحوصلگی) شوکت جان،  هرخونه ای همونطورکه دستشویی داره حموم هم داره.چراگیرمیدی قربونت؟!

شوکت: زنگ بزن بپرس ...همین حالا.

آصف: داره بهونه میگیره،نمیخواد یه نصفه روز سختی بکشه لامصب!

شوکت: (به آصف)توخفه(به معین) زنگ بزن ...یه زنگ کوچولوه دیگه،چراایقده سخته برات؟

معین: درست نیس به خدا شوکت جون ،مگه داری میری تفریح؟

شوکت: (با لحنی نرم) یه جوری بپرس که درست باشه...آ قربونش برم من ...

معین :(سری میجنباندوبانارضایتی شماره میگیرد) الو ناصرجون،سلام ...آره فرداایشالا،باشه...نه،ماشین هس لطف داری...همین،زنگ زدم که یادآوری کنم ...فقط یه چیزی خواستم بپرسم  ناصرجون،حمومت روبراهه؟آخه این فلک زده(چشمکی حواله ی شوکت میکند) دوسه هفته اس آب روخودش نریخته(میخندد وشوکت اخم میکند) آواره ی اینوراونوربوده ،گفتم که تو بالکن دکون رفیقمون میخوابه ثواب داره (آصف از خنده ریسه میرود)  حالش حال سگه به خدا ناصرجون!_(مکثی چندثانیه ای) باشه باشه ،قربونت،خداحافظ.(گوشی راخاموش میکندوخطاب به شوکت) نگفتم داره  تی تیش مامانی؟!

شوکت: اولش مطمئن نبودی که داره ولی حالا مطمئنی ( بااخمی تصنعی) ولی شیطون هی تیکه بنداز ها!!ولی دمت گرم،خیالم راحت شد،توکه اخلاق منو میدونی...

آصف: بگو اخلاق سگی...

شوکت: حالا...هرچی.

    خارجی.شب وروز.برج شرکا

هردوازاسانسورخارجریجا هواروشن میشود وصبح فرامیرسد.کارگران سنگ کار،کارشان راشروع کرده واولین محموله سنگ رابالا میفرستند.حفاظی مسقف زیر داربست قرارداده شده است که مانع از سقوط سنگها روی کف پیاده روبشود.

استادکار:آروم آروم(نگاه محتاطش رابه بالابر دوخته است) آها،خوبه،گیرش بده .

داخلی.روز.دفترشرکا

شوکت چمدان دردست بهمراه معین ازدفتربیرون میروند.

داخلی.راهرووآسانسور.روز(ادامه)

شوکت ومعین سوارآسانسورمیشوند.

داخلی.پیلوت.روز

آصف منتظراست وبه ساعت مچی اش نگاه میکند.

آصف:مرتیکه ی گاو!!

داخلی.آسانسوروپیلوت.روز

معین وشوکت ساکت کناریکدیگرایستاده اند.اعدادروی نمایشگراتاقک سیرنزولی دارد: ۳...۲...

شوکت:( پقی میزندزیرخنده ومعین باتعجب نگاهش میکند) مام خیلی حقه بازیم ها معین...نه؟

معین: نه داداش،اسمش تدبیره نه حقه.

نمایشگر عدد طبقه ۱ و p ,,رانشان میدهد.آسانسورمتوقف مبشود وصدای بلندگو درمی آید:(پارکینگ)دربازمیشود و آصف را میبینیم.هردوازاسانسورخارج میشوند.

آصف: ماشین اونورخیابونه .این طرفی جاپارک نبود(ومیرود) من رفتم که جریمه نشم شماهم بیاین.

آصف ازپیلوت خارج میشود.معین متوجه بندکفشش میشودکه بازاست.خم میشودکه ببندد.

شوکت: ای بابا بجنب معین چیکارمیکنی؟

معین(مشغول بستن بندکفش) از بس که عجولی تو ..حالاگیرنده،اومدم،توبرو.

شوکت بطرف درب خروجی پیلوت میرود.

خارجی.ساختمان شرکا وپیاده رو.روز(ادامه)

بالابربافرمان استادکار دارد بالا میرود.چندتکه بزرگ سنگ روی آن قراردارد.

شوکت قدم داخل پیاده رومیگذارد.استادکارمتوجه اومیشودودستور احتیاط بیشترمیدهد.

استادکار:آروم...آرومتر...

حلقه یکطرف صفحه بالابر میشکندو سنگهاروی حفاظ زیر داربست سقوط میکنند.صداباعث میشودشوکت به بالانگاه کند ویک تکه بزرگ و سنگین سنگ که از روی حفاظ کمانه کرده بسمتش میآید.

استادکار:_(فریادمیزند) مواظب باش...

 

خارجی وداخلی.پیلوت وپیاده رو .روز(ادامه)

صداها باعث میشودمعین به بیرون بدود.هیکل شوکت روی کف پیاده رودراز شده و تکه سنگ روی سروشانه هایش است.خون اززیر سنگ راه افتاده است.چمدان کف پیاده روبازشده و محتویاتش به اطراف ریخته است.آصف دوان دوان میآید و دودستی بسرش میکوبد.کم کم دور جسدازدحام میشود .

یک نفر:تموم کرده.داغونه داداش...داغونه...

معین سلانه سلانه از میان ازدحام جمعیت بیرون میاید و به تیرچراغ برق تکیه میدهد.کم کم مینشیند.

                                                      پایان

                                           ۱۵ دیماه ۹۶.قصرشیرین

 

 

 

..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

...

 

 



تعداد بازدید از این مطلب: 6000
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 56193
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28

شنبه 2 دی 1396 ساعت : 10:53 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
درباره ما
تقدیم به عزیز سفرکرده ام (فاطمه) .گرچه ناگهان مراتنها گذاشتی ولی به دیداردوباره ات امیدوارم،درلحظه موعودی که ناگهان میآید. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- د رقرونی هم دور وهم نه چندان دور( ایران )باوجود نشیب و فراز های تاریخی بسیارش در بازه های زمانی مکرر،همواره ابرقدرتی احیا شونده و دارای پتانسیل و استعدادبالا برای سیادت برجهان بود .کشورما نه تنها از نقطه نظرقابلیتهای علمی و فرهنگی ،هنری ،ادبی و قدرت نظامی یکی از چندتمدن انگشت شماری بود که حرف اول را دردنیاهای شناخته شده ی آن زمانها میزد، بلکه در دوره هائی طلائی و باشکوه ،قطب معنوی و پرجلال و جبروت جهان اسلام نیز بشمار میرفت . در عصر جدید که قدرت رسانه بمراتب کارآمد تر از قدرت نظامیست باید قابلیتهای بالقوه و اثبات شده ایرانی مسلمان را برای ایجاد رسانه تعالی بخش،درست و کارآمدبه همه یادآوری نمودتا اراده ای عظیم درهنرمندان ما پدید آید درجهت ایجاد (سینمای متعالی)و پدیدآوردن رقیبی متفاوت و معناگرا برای سینمای پوچ ،فاسد و مضمحل غرب و شرق نسیان زده و بالاخص " غول هالیوود"که برکل جهان سیطره یافته است.شاید بپرسید چرا سینما؟...جواب این است : سینما تاثیر بخش ترین رسانه در عالم است و باآن میتوان وجود معنوی انسانها را تعالی دادویا تخریب کرد...و متاسفانه تخریب کاریست که در حال حاضر این رسانه با عمده محصولات خودبه آن همت گماشته است و تک و توک محصولات تعالی بخش آن همیشه در سایه قراردارندو بخوبی دیده نمیشوند چون جذابیت عام ندارندو قادر به رقابت با موج خشونت و برهنه نمایی موجودنیستند. دادن جذابیت و عناصر لذت بخش نوین و امتحان نشده بدون عوامل گناه آلود به محصولات تصویری بگونه ای که بتواند بالذات ناشی از محصولات سخیف و ضد اخلاقی رقابت نماید کاریست بس پیچیده که نیازمند فعالیت خالصانه مغزهای متفکر ومبتکراست و من فکر میکنم این مهم فقط از عهده هنرمندان و متفکران ایرانی برخواهد آمد و شاید روزی که من نباشم محقق گردد...شاید
منو اصلی
موضوعات
لینک دوستان
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 193
:: کل نظرات : 70

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 25

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 391
:: باردید دیروز : 323
:: بازدید هفته : 4104
:: بازدید ماه : 25665
:: بازدید سال : 151430
:: بازدید کلی : 654784
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان CINTELROM و آدرس cintelrom.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.