قصرویران(رمان)بخش پنجم
تصویری آرمانگرایانه ازهنر متعالی
[ ]
قصرویران(رمان)بخش پنجم
نظرات

                                                                                          قصرویران

                                                                                            (بخش پنجم)

                                                                                      نوشته :مهرداد میخبر  

(نویسنده حق داردعلیه استفاده کنندگان این داستان بهرنحوی از انحاء ،چه استفاده در سایتها ووبلاگها و چه بصورت انتشار در رسانه های چاپی یا برداشتها و اقتباسات تصویری،اگر بدون اجازه باشد،اقامه دعوی نماید )

******************************************************************                                                       

                                                                               (حضورشوم)

                                                        Image result for ‫عکس های عراقیها زمان جنگ‬‎

                                   

                                                                            

در اولین ساعات آغازین روز پنجشنبه سوم مهر ماه،سومار و نفت شهر بطور کامل اشغال شدند و دشمن به طرف سه راهی گراوه به حرکت در آمد.بافاصله زمانی کوتاهی   سه راهی قره بلاغ  نیز  تصرف شد و نیروهای عراقی ضمن درگیری با مدافعان سرپل ذهاب راه قصرشیرین را در پیش گرفتند. گلوله باران شهر کماکان ادامه داشت و حتی کور سوی امیدی نیز به چشم نمیخوردکه بتوان به آن دل خوش نمود.فقط یکجور انتظار کشنده و طاقت سوزوجودداشت که کمر آدم را میشکست.انتظاربرای رسیدن قریب الوقوع متجاوزین ولگد کوب شدن خاک متبرک شهری که ماهها با جانفشانی جان برکفان گلگون کفن حفظ شده بود .

راه های مواصلاتی تقریبا"غیر قابل تردد بودند.راه سرپلذهاب به قصرشیرین که در مسیر پیشروی زره پوشهای عراقی قرارداشت کاملا"در کنترل آنها قرار گرفته بود. جاده گیلانغرب به قصرشیرین از سه راهی نفت شهر به این سو زیر آتش پشتیبانان نیروهای پیاده و زرهی لشگر 2 و 12  صدام کوبیده می شد و چیزی نمانده بود که ارتباط نیروهای ما با عقبه خود به طور کامل قطع شود. سد دفاعی محور پرویز خان هم  قبلا"شکسته شده بودوعراقیها در آن ناحیه کمترین فاصله را با شهر داشتند .

هردفعه ای که پدریاحسین به خانه سرمیزدندوهربارکه حاج آقا شریعت رامیدیدیم بیش ازپیش درهم ریخته ومضطرب میافتیمشان .دلهایشان مالامال ازغم بودو در گفتگوهایشان ازنبرد نا برابری سخن میگفتند که داشت توان مدافعان شهررا به تحلیل می برد،خردشان میکرد و می شکستشان.ازجوانانی یادمیکردندکه توی سنگرهاشان درحالی که از حداقل توان دفاعی وساده ترین سلاحهای جنگی برخورداربودندمظلومانه ومعصومانه درخون خودمی غلطیدند.

ساعت بساعت ازشمارمدافعان کاسته می شد.یاجراحت زمینگیر شان میکرد،یا شهادت  به عرش اعلی  میبردشان ویاناگزیرمیشدندعقب بنشینندوازطریق کوره راهی که درکوهپایه بازی درازهنوزازچشم ناپاک دیده بانان دشمن ایمن باقی مانده بودخودرابه نیروهای مستقردرسرپلذهاب برسانند که شاید در آنجا تجدید  قوا کنند وقادرگردندکه باسلاح،مهمات وپشتیبانی کافی به نبردشان ادامه دهند.

حسین درحالیکه بشدت حرص و جوش می خورد،میگفت :

- بی دین ها انگار پشت بندهم مثل علف از زمین سبز می شوند!هر چقدر از آنها به درک واصل می شود باز هم تعدادشان بیشمار است و در پناه تانکها و نفر بر هایشان  لحظه به لحظه  به قصرشیرین نزدیک تر و نزدیکتر می شوند .

واقعیت تلخی که وجودداشت این بود:مدافعین بایدعقب نشینی میکردند. ادامه این نبردناعادلانه جزاینکه تلفات بیهوده ای را برآنان تحمیل مینمودهیچ ثمره دیگری عایدشان نمیکرد.بسیاری از آنانی که تاکنون در سنگر هایشان باقی مانده بودند  حتی غسل شهادت نیز کرده و آماده فدا شدن در راستای هدف والای خود بودند.آنان بایکدیگروباخدای خودمیثاق خون بسته بودندوقصدداشتندتاآخرین گلوله ای که درتفنگ دارندوتاآخرین نفسی که در سینه هایشان هست بجنگند.برای آنهادیگرترس معنای خودراازدست داده بود.در طول روزهای اخیر بارها و بارها  مرگ را جلوی چشمان  خود دیده و با ذائقه تک تک سلولهای بدنشان طعم آنراچشیده بودند.آنان مرده بودند پیش از آنکه بمیرانندشان.

شریعت طرحی هوشمندانه در ذهن داشت .اواز نیروهایش خواسته بود   که در صورت ناچار شدن و رسیدن به بن بست خود را در ساختمانهای متروکه پنهان سازند تادرصورت اشغال شدن شهرارتشی مخفی وجودداشته باشدو امکان غافلگیرکردن و ضربه زدن به دشمن از بین نرود .

ساعت 2 بعدازظهر  در ناحیه شمالی شهر،حوالی کوره های گچ،منطقه چهار قاپی ، محمود آبادو غفو ر آباد  جنگ تن به تن آغاز شد. لشکرعراق جاده سرپلذهاب-قصرشیرین راپیموده،درحومه شهر کمین کرده ومنتظرفرصت مناسب برای هجوم نهائی بود.درناحیه جنوبی،نیروهای ارتش بعث ازسه راهی گراوه عبورکرده و داشتند به فرستنده رادیوئی نزدیک میشدند.ازسوی دیگرباتصرف مقر سپاه در شرق شهر حالا دیگرلبه های قیچی بهم نزدیک شده بودند.آسمان قصرشیرین نیز عرصه ترکتازی خفاشان کوردل صدام شده بود.دفعاتی مکرربمب افکن های دشمن با صدائی ترسناک و سرعتی سر سام آوراز ارتفاع پائین آسمان  روی سرمان را شکافته و برای بمباران شهر های واقع در عمق  خاک کشورمان پیش رفتند.

شریعت پیشنهاد کرد که فردا صبح زود مانیز بهمراه بقیه اهالی شهر تا فرصت هست از راه مله خرمانه  و روستای  سید خلیل در امتداد رودخانه الوند  خود را به سرپلذهاب برسانیم چون با تصرف سه راهی گراوه دیگر امکان عبور از کوره راه  پای کوه بازی دراز  وجود نداشت .

شریعت پس ازآنکه حرفهایش رازدبلندشدکه برود.پدردستش راگرفت:

- تو چرا نمی آئی ؟ اینجا ایستادن دیگر فایده ای ندارد .

شریعت در حالیکه سعی می کرد دست خود را با ملایمت از میان پنجه پدر خارج سازد جواب داد :

- حاج آقا من که نمیتوانم بچه ها را همینطور رها کنم و تنهایشان بگذارم.تاهنگامی که حتی یک نفر نیروی مدافع در شهر  حضور دارد من مکلف به ماندن درکنارشان هستم.تاآنجا که میدانم عمل به تکلیف از  اعتقادات راسخ شماست.

پدردست برگردن آن جوان دلیر و با ایمان انداخت و بوسه ای بر پیشانیش نشاند.شریعت که رفت پدر از ما خواست عجله کنیم و هرچه سریعتربرای رفتن آماده شویم .

- درنگ جایز نیست.ماندن به معنای در دام افتادن است و این چیزیست که مایه خوشحالی دشمن اشغالگر خواهد بود .

مردم شهرهمه جمع شده اند،شماهم مقداری آب آشامیدنی  و خوراکی بردارید و بر اه بیفتید.اگر به موقع از محدوده خطر عبور کنیم و به آنسوی بازی دراز  برسیم می توانیم در پناه نیروهای خودی خودمانرا به سرپلذهاب برسانیم،آنگاه شما را به محل امنی خواهم فرستاد  و خودم در سرپل ذهاب به نیروهای سپاه خواهم پیوست .

در حال آماده شدن  بودیم که جوانی با کاغذی در دست وارد شد و آنرا به پدر تحویل داد.پدر کاغذ را تا کرد و در جیب گذاشت سپس در جواب نگاه کنجکاو وپرازسئوال من گفت :

-نقشه ایست که شریعت از مواضع عراقیها و آرایش نظامی آنها تهیه کرده است.این کروکی میتواندبرای نیروهای خودی بسیار مؤثرو کارگشاباشد.انشاالله بزودی،هنگامی که بخواهیم شهر راباز پس گیریم  بکارمان خواهد آمد .

دائی مرتضی که دنبال خاله فوزیه وشوهر  و بچه هایش رفته بود همراه با آنان سر رسید.ازاوپرسیدم :

- دائی مرتضی...توی جاده وکوه که داریم میرویم بارش گلوله های دشمن راچکارکنیم؟آنهاهمه جارامیزنند.من بیشترازهمه،برای بچه ها نگرانم.

قبل از آنکه دائی مرتضی بخواهد چیزی بگوید پدر جواب داد :

- چاره ای نداریم دخترم.میدانم پاگذاشتن درجاده وکوه وکمروبیابان توی این اوضاع خطرناک  زهره شیرمیخواهدولی در حال حاضر هیچ جائی امن نیست.چه درخانه بمانیم وچه قصدرفتن کنیم،خطردرکمینمان است.پس چه بهترکه حرکت را بر سکون ترجیح  دهیم،چون یگانه راه رهائی از ورطه بلاعبوراز آن است و بس.اگر قسمت باشد که نجات  پیدا کنیم،نجات خواهیم یافت ولی اگرعمرمان به دنیا نباشدچه نیکوست که مرگمان در حین تلاش  برای رهائی باشد نه در حال ترس و پنهان شدن  ازدشمن دون.این راهم بدان که تااونخواهدهیچ برگی ازدرخت نمیافتد.

در آن لحظه به یاد آیه ای افتادم که در استخاره چندشب پیش آمده بودوداستانش را برایتان تعریف کردم.آنگاه به روایتی از علی (ع)اندیشیدیم که فرموده اند:

(مو تو قبل ان تموتوا)یعنی بمیر قبل ازآنکه بمیرانندنت.

حضرت دراین روایت موت ارادی رادر مقابل  موت غیر ارادی،بعنوان یکی از فضائل نفس انسانی بشمار آورده وغرض اصلی ایشان از این دستور العمل انسان ساز خروج از عادات و مشاهده حقایق عالم است که برای آن راهکارهای متعددی وجود داردوبی شک یکی از ستوده ترین راههای حصول این امر فدا نمودن جان برای یک آرمان والاوخداپسندانه است.

پدر کاملا درست میگفت.درطول آن چندروزبسیاری ازمردم در پناهگاههای بظاهرامن خودوخانه هایشان بشهادت رسیده بودنددرحالیکه رزمندگانی هم بودندکه درفضای بازوبدون هیچگونه حفاظ وجان پناهی در حین رزم وزیرشدیدترین حملات،زنده و سالم مانده بودند.این نشان میداد که به استقبال خطررفتن تاخداوندنخواهدالزاما"موجب ازدست رفتن جان انسان نخواهدشدواین اصطلاح عامیانه که میگویند(مرگ دست خداست)جمله ای بسیارواقع گرایانه میباشد.

                                           

پدردرحالیکه مقداری خوراکی ونان درکوله اش میگذاشت خطاب به من گفت:

- صدیقه جان حواست به محمد احسان باشد.اوبدنی حساس وضعیف دارد. ساکی تهیه کن و شیر خشک،آب تمیز و چیزهای دیگری را که لازم میدانی درآن قراربده.

              

                                      *                                          *                                          *

 

فرداصبح علی الطلوع کلیه کسانی که در شهر باقی مانده بودند بطرف پل نصر آباد بحرکت در آمدند تا از آن  طریق خود را به مله خرمانه برسانند . کاملا مشخص بود که جاده آسفالته را از مله خرمانه به آنسو نمیتوان ادامه داد.باید خود را به دل تپه ماهور های گچی میزدیم و مسیربیراهه را در پیش میگرفتیم .

همگی،هر آنچه را که قابل حمل بود و بعنوان مایحتاج و آذوقه راه لازم داشتیم در ساکها و بقچه ها و کوله پشتی هائی جای داده و با خود آورده بودیم.به پیشنهاد پدر مقداری شیر خشک،آب پاکیزه و کمی قند برا ی محمد احسان توی ساکی گذاشته بودم تااز بابت تغذیه او نگرانی نداشته باشم .

نرگس و مهدی که لحظه ای از من جدا نمی شدند،سفت  وسخت گوشه های چادرم را در مشت گرفته بودند. دائی مرتضی و خانواده خاله  فوزیه هم در کنار ما قدم بر میداشتند.پدر تأکید کرده بود که درهر شرایطی همدیگررارها نکنیم وباهم همراه وهمگام بمانیم .

عراقیهاازچهارطرف داشتندلبه های تیزتیغشان رابه تن شهرنزدیک میکردند.معلوم بودکه کارشهرراتمام شده میدانند،چون بنظرمیآمد دیگرلزومی برای ریختن آتش سنگین برآن نمیبینند.قسمت اعظم نیروهای مادستورعقب نشینی گرفته وتقریبا"منطقه راخالی کرده بودند.بقول شریعت که ازطریق تلکس باستادمشترک ارتش درتهران تماس داشت وجواب قانع کننده ای برای سئوالاتش درمورداین عقب نشینی نشنیده بود: (کسانی هستندکه دارندخیانت میکنندوماراتحویل عراقیهامیدهند)

بصورت جسته گریخته و نه چندان جدی،شلیکهائی از جانب جنگ افزارهای سنگین عراقی صورت میگرفت وانفجاراتی درنقاطی ازشهروحومه آن رخ میداد.این شلیکهابیشتربه حملات کوروبیهدف شبیه بودند.گرچه در مواردبسیاری همین پرتابهای کوربه شهادت وجراحت بسیاری ازغیر نظامیان منجرگشته بودولی بدلیل حجم کم آتش وآرامش نسبی درمحدوده  مسکونی شهر،آنروز روز پر خطری بنظر نمیرسیدوحضوردرفضای باز کوچه هاوخیابانها باندازه روزهای پیش هولناک ومرگبارنبود .

چیزی که درآن دقایق موجب نگرانی ودلشوره من شده ودرحقیقت برای تمامی مردم حاضردرقصرشیرین یک شکست بزرگ بودبه صفرنزدیک شدن شمارش معکوس سقوط بود.برای منی که ماههای متمادی زجرجسمی وروحی  حضوردرچنین شهری رابااین موقعیت متزلزل واین شرایط امنیتی  کابوس  واربه امیدبرطرف شدن تهدیدهاوآرامش اوضاع تحمل نموده بودم بسیار سخت بودبپذیرم که بیهوده ایستاده ام وزجرها،مشکلات ومحرومیتهای شدید رابجان خریده ام. من و سایر همشهریانم اگر ماندن و مقاومت و تحمل را برگزیده بودیم به این خاطربودکه امیدگشایش ورفع مشکلات داشتیم وانتظارنیروهای کمکی رامیکشیدیم.شایددرکش برای شما مشکل باشدولی درست درهمان ساعاتی که محاصره کامل شده بودودشمن درچند قدمی ماگامهایی پیروزمندانه برای ورود به خیابانها و کوچه های قصرشیرین برمیداشت،هیچ یک ازاهالی کاملا"قطع امیدنکرده بودواکثریت قریب باتفاق مردم رسیدن لشکرخراسان راهنوزهم محتمل میدانستند .

سنگینی ساک بر دوشم و محمد احسان  در آغوشم باعث شده بود فشار زیادی بر کمرم وارد شود.میترسیدم از پس راهپیمائی طولانی پیش روی بر نیامده و وبال گردن سایراعضای خانواده شوم.درطی روزهای پیشین شنیده بودم که درمواردی متعدد،زنان،کودکان وسالمندان درحین راهپیمائی برای رسیدن به نقاط امن،تاب خستگی را نیاورده و از ادامه راه بازمانده اند.

نگرانیم فقط بابت خودم نبود.بیشتربرای مهدی ونرگس دلشوره داشتم که نکندپاهای کوچک وکم توانشان قدرت طی کردن این راه طولانی و دشواررا که مسلماً"در پاره ای از نقاط صعب العبور نیز بودنداشته باشد.مادرهم که جای خودش را داشت.سن وسالی ازاوگذشته بودوپادردوکمردردهمواره رنجش میداد.بچه ها،مادر،پدر،حسین وبالاخره اکثرمردم،هرگزتحرکاتی دراین حدو اندازه راتجربه ننموده بودند.مثلا"ًخودمن،طولانیترین مسافتی که تا کنون باپای پیاده پیموده بودم فاصله بین منزل پدرتاخانه خودمان بود!

خلاصه...این مسئله که آیا قادر خواهم بود کیلو متر ها راه را در زمین های سراشیبی ، سر بالائیهای سنگلاخی و اراضی شخم خورده به سلامت به آخربرسانیم مثل خوره روح رنجورم را میجویدومیتراشید.

لحظه به لحظه برتعدادمردم افزوده میشد.آنهابصورت گروههای خانوادگی وچندنفره یاتک تک به جمعیت حاضرکه طول خیابان شیبدارمنتهی به (بالاآبشار)رامیپیمودند،میپیوستند.بجزگروه ما،کسی درخیابان دیده نمیشد.همگی سعی میکردنددرپناه مغازه هاوبناهای سمت چپ خیابان که امکان دیدعراقیهاراروی ماازبین میبردحرکت کنند.پس ازطی حدودصدمتردیگر،قراربودبه یک سه راهی  برسیم که به دلیل مشرف بودن به کوره های گچ و منطقه  غفورآبادومحمودآباد،زیردیدمستقیم دشمن قرارداشت.یک نفرازمیان مردم پیشنهادکردکه محدوده موردنظررااز همان سمت،بصورت گروههای کوچک ردکنیم که مبادامشاهده جمعیت توسط دیده بانان عراقی،توهم حضورنیروهای نظامی رابوجودآورده وباعث شود که بسوی ماشلیک کنند.

پیشنهاد،عاقلانه بودو به همان صورت اجرا شد.

هنگامی که به همراه حسین و بچه هایم از سه راهی مزبورعبور کردیم، نگاهی به سمت مرزانداختم.دود غلیظی که حکایت از شدت درگیری در آن ناحیه میکردآسمان راپوشانده بودوبیشترین صدای تیراندازی سلاحهای سبک وانفجارات کوچک وبزرگ ازهمانجابگوش میرسید.آخرین گروه که سه راهی راردکردصدای سوت خمپاره ای درفضای خیابان طنین انداخت.همگی کف پیاده رو و کنج دیوارها دراز کش کردند.هیچ صدای انفجاری بگوش نرسید،بنظرمیآمدگلوله عمل نکرده باشد.مجددا"همگی برخاستیم کهد به راهمان ادامه دهیم ولی قبل از آنکه بخواهیم حرکت کنیم حسین پس از مکالمه کوتاهی که با پدر داشت روی پلکان یکی از مغازه ها رفت و با صدای بلند شروع به صحبت کرد :

- برادران و خواهران توجه داشته باشید...

باید برای حفظ سلامتی خود و خانواده هایتان با فواصل معینی از یکدیگر حرکت کنید که مبادا موقع دراز کشیدن روی زمین دست و پای  گیر شوید . چون گلوله ها که می آیند فرصت زیادی برای پناه گرفتن و خوابیدن نیست .

مخصوصا حواستان به بچه ها باشدوبه آنها آموزش دهید  که چطور از جانشان محافظت کنند.حاج اصغر همین الآن شاهد بود که متاسفانه عده ای از والدین از کودکانشان غافل شده بودند .

پدر که تا حالا ساکت  کنار  حسین  ایستاده بود رشته سخن را بدست گرفت و اینگونه صحبتهای اوراتکمیل کرد:

- همه میدانیم که این وضعیت،یعنی جمع شدن  در یک مکان و حرکت بصورت گروهی کاراشتباهی است،ولی چاره ای نداریم باید با هم و همراه هم باشیم.این راه طولانی و خطر ناک را نمیتوان به تنهائی طی کرد چون همگی به کمک هم نیازمندیم.پس انشاالله تعالی با احتیاط کامل و یاری رسانی به یکدیگر خود را  بسلامت به مقصد خواهیم رساند و به کوری چشم صدامیان کافر به زودی شهرمان را نیز از حصرخارج خواهیم نمود...توکل بر خدا.صلوات...

غریو صلوات به آسمان برخاست و جمعیت مجددا"بحرکت درآمد.

ناگهان صدای گاز خوردن شدیدو حرکت سریع اتومبیلی از دور میدان بگوش رسیدو همه چشمهارا بدانسو چرخاند.اتومبیل پیکان سفید رنگی بسرعت داشت به طرف ما میآمد.همه بانگرانی ایستاده و منتظرشدند که ببیننداین همه عجله به چه خاطراست.اتوموبیل کنار جمعیت ترمز کرد و جوان قد بلندی از آن پیاده شد.می شناختمش.یکی از برادران آقائی بود.آنها چهاربرادربودندکه بهمراه یکی دونفردیگرتوی یک دکان نانوائی درنزدیکی اداره مخابرات،پائینترازشهربانی باآردی که از مغازه های نانوائی سطح شهر جمع کرده بودند،نان پخته وبین مردم توزیع مینمودند.آن بنده های خوب خداداوطلبانه این کارراانجام داده وهیچ پولی بابت نانی که دراختیارمردم قرارمیدادندنمیگرفتند.

روی صندلی عقب اتوموبیل مقدار زیادی نان قرارداشت.جوان مستقیم بطرف پدر رفت وبالحنی که خستگی مفرط توام بارضامندی وخوشحالی درونی ازآن میباریدگفت :

- آقای میخبر...ازساعت چهارصبح تاحالایکسرداریم پخت میکنیم. خداراشکر که بموقع رسیدیم.داداشهاودوستانم نگران بودند که نکندنتوانیم نانهارابه شمابرسانیم.راهتان طولانیست.حتما"لازم میشود.فقط یکی دو نفرزحمت بکشندونانهارابردارندوبین مردم توزیع کنندکه من بروم.

پدرازجوان  تشکرکردوپرسید:

- مگرشمانمیخواهیدبامردم همراه شوید؟

- نه حاج آقا...ما تصمیم گرفته ایم بمانیم.نیروهای کمکی قراراست بزودی برسند.عراقیهامگردرخواب ببینندکه شهرراگرفته اند.شکر خدا عده مان کم نیست.تارسیدن لشکر خراسان شهررا حفظ خواهیم کرد.

چندنفرازنوجوانان وجوانانی که درمیان جمعیت حضورداشتندشروع به تقسیم نانهاکردند.جوان که سواراتوموبیلش شدورفت مهدی گفت:

- مامان گرسنه ام است.نان میخواهم .

تکه ای نان به او و نرگس دادم و خودم هم کمی از قسمت  برشته اش را در دهان گذاشتم . بسیار خوشبو ، تازه و مطبوع  بود . به این فکر کردم که مزه جادوئی این نان از عشق و علاقه  آن جوانان رئوف ، دلیر و زحمت کش نشأت گرفته است عشقی که باعث شده آنان با اینکه میتوانسته اند بی دردسر،خیلی وقت پیش دیار خودراترک کرده وزندگی  راحت و بی دغدغه ای رادرپیش بگیرند،توی این شهر در شرف سقوط بمانند و تمام هم و غم  خود  را برای سیر کردن شکم کودکان معصومی چون مهدی و نرگس من بگذارند.اینگونه منشی با هیچ منطقی قابل تحلیل نیست جز منطق  خاص و متفاوت عشق به خدا،مردم،دین ووطن.

همه مردم سهمیه نان خود را در بقچه ها و ساکها یشان گذاشته و بحرکت خودادامه دادند.نزدیکیهای بالای آبشار بودیم که صدای فریاد از ابتدای  خیابان تازه آباد همه را متوجه خود کرد.دونفردر حالیکه دوسوی برانکارددست سازی راگرفته بودندتوی سرازیری خیابان بطرف جمعیت میدویدندوبسمت ماپیش میآمدند.یکی ازآندونفر،مردی میانسال و دیگری جوانی حدودا بیست و یکی دو ساله بود.مردمیانسال با صدائی بریده  بریده،نفس نفس  زنان فریاد میزد:

- برادر ها ... مردم ، تورا به خدا صبر کنید.برادرها ... مردم   ...هنگامی که رسیدند هر دونفردرحالیکه از فرط خستگی شدیدا"نفس نفس میزدندبرانکاردها را روی زمین گذاشتند.جوان به تیرچراغ برق تکیه دادومردمیانسال کناربرانکاردروی زمین نشست.داخل برانکارد جوانی رنگ پریده بادوپای باندپیچی شده درازکشیده بود.مردبزحمت میتوانست کلمات رااداکندودر حالیکه نفس نفس  زدن هایش نمیگذاشت راحت صحبت کندبه جوان روی برانکاردوآن دیگری که همراهش بوداشاره کردو با صدائی لرزان و بغض آلود گفت:

- پسرهایم هستند.یسیرند،بی مادربزرگشان کرده ام.میبینیدکه یکیشان مجروح است.یکهفته پیش توی مرزهدایت پاهایش گلوله خورد.تاپریروز بیمارستان بود.ازآنجابیرونش آوردم که خودم مراقبش باشم.نمیتوانیم ازدشت وکوه عبورش دهیم.احتیاج به کمک داریم.تورابه عصمت فاطمه زهراماراتنهانگذارید...

بغضی که توی گلویش گره بسته بود امان نداد و باز شد.مرد بینوا به گریه افتاد.حاج وهاب زیر بغلش را گرفت  و بلندش کرد:

- نگران نباش مرد .... یا علی...یاعلی...بلندشو . انشا ا لله این راه را با کمک هم و به یاری خدابه سلامتی  به آخر خواهیم رساند .

مرد بلند شد.حاج وهاب کمی آب به پسردیگرمردداد.سپس لیوانی آب نیز برای جوان مجروح ریخت وبه لبانش  نزدیک کرد.جوان بزحمت چند جرعه ای خوردو به نشانه تشکر و قدردانی سری تکان داد .

پدر جلو رفت و بامهربانی از مرد میانسال و پسرش خواست که هنگام حرکت وسط جمعیت قرارنگیرند.استدلالش برای این سفارش این بود:

-ممکن است هنگام اصابت گلوله  خمپاره و توپ به اطراف،دست وپاگیرشویدوجان خودو بقیه مردم رابخطر بیاندازید.

پدرآنهاراراهنمائی کردکه درانتهای صفوف حرکت کنند.ضمنا"قراربراین شدکه چندتن ازجوانان بنوبت درحمل برانکارد،آندورایاری دهند.

چهار راه آبشارنقطه مرتفعی بودو احتمال دیدداشتن عراقیهاروی آن حتمی . هنوزهم بیشترین سروصداهاکه ازشدت وحجم درگیریها حکایت میکردازاطراف کوره های گچ وحول و حوش  چهارقاپی بگوش میرسید.همه چشمها به پدر،حسین  ویکی دونفردیگربودکه برای عبورازچهارراه برنامه ریزی کنند.لازم بود که مردم حتی الامکان بدون دیده شدن،این مسیر خطرناک را طی کرده ؛درابتدای خیابان سرازیر منتهی به پل نصرآبادقراربگیرند واز دیدخارج شوند.

هنوزهمگی ساکن وساکت ایستاده بودندکه صدای غرش توپخانه بلندشد. کلافه وخسته روی زمین خوابیدیم ، شیهه  بد صدای توپ درامتداد خیابان منتهی به پل نصر آباد طنین اندازشدوانفجاری قدرتمندوسهمگین درفاصله ای نزدیک رخ داد.همهمه ای درمیان مردم افتاد:

- درست روی پل خورد.

- نه نزدیکترازپل بود.

- دست برنمیدارند بیشرفها!

طبق عادت،چندلحظه دیگربهمان حالت باقی ماندیم وبعدبلندشدیم،سر جاهایمان ایستادیم.برروی پل نصرآباددید نداشتیم که بفهمیم گلوله واقعا"کجا اصابت کرده است.حسین ویکی از همکارانش که آنجا باخانواده اش حضورداشت مسئولیت تقسیم مردم به گروههای کوچک سه یاچهارنفره رابرعهده گرفتند.

بعدازحدودده دقیقه توانستیم ازچهارراه بسلامت عبورکنیم ودرخیابان منتهی به پل قراربگیریم.

به یاد پسر عمه ام عبدالرضا و پسر عمویم منصور افتادم.احوالشان را ازحسین جویا شدم،اظهاربی اطلاعی کرد.معلوم بود که نیامده اند.فی الواقع ازآن دوجوان نترس ولجبازچیزی هم بجزاین انتظارنمیرفت.ازخانواده عمومحمودفقط منصور  شهرراترک نکرده بود.ازخانواده پنج نفره عمه سکینه هم عبدالرضاو پدرش استاد رحمان توی خانه باقی مانده بودندوحتی الآن هم راضی نشده بودند با بقیه مردم همراهی کنندوازشهرخارج شوند.توی فکر آنهابودم که صدای پدرمرابخودآورد:

- دخترم ...صدیقه جان ...ساک را بمن بده،بچه در بغل داری،خسته میشوی.

پدر با آنکه خود نیز کوله ای سنگین بر پشت داشت ساک حاوی وسایل بچه را از دستم گرفت و خطاب به  دائی مرتضی که  درکنارخاله فوزیه و خانواده اش جلوتر از ماحرکت می کرد  گفت :

- آقا مرتضی...صبر کن مرد مؤمن ،بگذار ما هم برسیم .

دائی مرتضی که ایستادمتوجه شدم پیرمردی که درست درسمت راستش عصابدست راه میروددرنظرم آشنا ست .دقایقی در اندیشه شناسائی او بودم که یکدفعه جرقه ای توی مغزم زده شدو سرهنگ را شناختم . همان پیر مردی قوی هیکلی که دو روز قبل وقتی با دائی مرتضی از الوند برمیگشتیم دیده بودیمش و کمی هم آب به او داده بودیم .برسرعت گامهایم افزودم وبه آنها که رسیدم سلامش کردم . معلوم بود که پیرمرد باهوش و سرزنده ای است چون فورا"مرا شناخت وبگرمی جواب سلامم را داد. سپس گفت :

- دخترم این دائی مرتضای شما مرد شریفی است ها! قدرش را بدانید. از آنروز تا کنون چند بار به من سر زده و نگذاشته تنها بمانم.واقعا" اگر او خبرم نمی کرد من نمیدانم از کجا باید می دانستم که مردم دارند می روند.خدا خیرش بدهد .

سرهنگ با وجود اینکه سنش زیادبود و بکمک عصا راه می رفت ولی قدرت  بدنی خوبی داشت. بقدری خوب که گاهی آدم  فکر میکرد عصا را فقط محض احتیاط و برای خالی نبودن عریضه بدست گرفته است.من فکرمیکردم که او احتمالا "میتواند  پا به پای همه ماپیاده روی کند و دچار مشکل نشودچون سرعت حرکتش از خیلیها بیشتر بود .

هر چقدر که به پل نزدیکتر میشدیم صدای مکالمات پر همهمه ای که بین مردم افتاده بود بیشتر  می شد.  اوایل اهمیتی ندام ولی وقتی که صداها اد امه پیدا کرد و کلماتی مثل : یا حسین ،یا زهرا و بعضا"صداهای گریه و شیون و زاری نیز از گروههای جلوتر بگوشم رسید فهمیدم اتفاقی افتاده و قضیه جدی است ، نگاههای استفهام آمیزم را به حسین و پدر انداختم ولی بعدا" به خودم گفتم:

-  آخر آنها باید از کجا بدانند ؟ مگر آنها هم همراه من نیستند ؟

دائی مرتضی که معنای نگاههایم را درک کرده بودخطاب به من گفت :

- حتما مربوط به انفجار چند دقیقه پیش است.

تازه شصتم خبر دار شد که ممکن است چه اتفاقی افتاده باشد. باز هم یک فاجعه. باید یکبار دیگر خودم را برای دیدن صحنه جنایتی کورکورانه که صدامیان انجام داده بودند آماده می کردم . اینجور مواقع بدنم بشدت می لرزید و فشار عصبی زیادی را متحمل میشدم ولی حالا باید خودم را بیشتر از هر بار دیگری کنترل می کردم چون راهی طولانی و پر مسئولیت پیش رویم داشتم و باید توان و روحیه ام را حفظ میکردم،در ضمن نبایدمیگذاشتم بچه هایم چیزی ببینند . مهدی و نرگس را بسرعت زیر چادر م پنهان کردم :

- شما هیچ کجا را نگاه نکنید بچه ها... باشد ؟

خودشان راکه به پای من چسباندندفهمیدم دارنداطاعاتشان را اینگونه اعلام میکنند. با کمک و راهنمائی من هر دویشان قسمت هائی از از چادرم را جلوی چشمانشان گرفتند .

نگاهم به صورت محمد احسان افتاد ... ای وای ؟ باز هم  قطره ای خون  از گوش چپش بیرون زده بود . با گوشه آستین  پیراهنم خون پاک کردم . مردم ، خصوصا" زنها، خیابان را روی سرشان گذاشته بودند .نزدیکیهای محل انفجار بودیم. راهم را کج کردم  که نه من و نه بچه ها چیزی نبینیم. بعضی از زنها طوری شیون می کردند که توگوئی یکی از نزدیکانشان کشته شده است . از میان گریه هاو حرفهای مردم فهمیده بودم که دو نفر بطرز فجیعی بشهادت رسیده اندولی نمیخواستم چیزی ببینم . همانطور که پشتم به محل وقوع انفجار  بود صدای مردم به گوشم می رسیدو چهار ستون بدنم میلرزید .

ناگهان صدای بتول را شنیدم که فریاد می زدومیگریست . یکه خوردم. یعنی چه کسی به بتول کوچک اجازه داده بود اجساد را نگاه کند ؟ مجبور بودم او را از صحنه دور کنم وگرنه طفل معصوم دیوانه میشد. فورا"بچه ها را به حسین سپردم و به او سفارش کردم ار آنها غافل نشود . احسان را هم بغل اشرف دادم و بسرعت خود را به بتول رساندم .او کنار مریم و با فاصله ای کم ،درست روبروی اجساد شهدا ایستاده بود. نگاهی شماتت آمیز به مریم انداختم  وسرش  تشر زدم:

- دختر تو چطور آدمی هستی !؟ ...آخر چرا گذاشتی بتول اینجابیاید ؟تو نمیفهمی که او هنوز بچه است؟میخواهی روانی اش کنی؟

- چکارش باید میکردم آبجی صدیقه؟باور کن  خیلی سعی کردم  دورش کنم ولی حرفم را گوش  نکرد .

بتول رنگ بر چهره نداشت. مثل مسخ شده ها  به اجساد خیره شده بودویکریز حرف میزد :

- چه خاکی بر سرمان بریزیم آبجی مریم ؟ دارد  میمیرد...

 مرا که دید انگار بزرگترین منجی دنیا را دیده باشد، گوشه چادرم را چسبیده و التماسم کرد :

- آبجی صدیقه جان مگر تو امداد گر نیستی ؟ ببین ... دارد دست و پا میزند . کمکش کن... تو را به خدا کمکش کن ...ترا به امام حسین کمکش کن آ آ آ بجی...

و گریه امانش نمیدادطفلک...به پهنای صورت اشک میریخت و دستانش  بشدت میلرزیدند .آنقدر صورتش خیس اشک بود که آدم  فکر می کردآنرا با آب شسته اند. آب بینی اش روی دهان و چانه اش پخش شده بود.

فورا سرش را برگرداندم و به خود چسباندمش . به زورمی خواست سر برگرداند و بازهم نگاه کند  ولی من محکم گرفته بودمش  و مانعش  می شدم .

صحنه دلخراش جلوی چشمم برای من هم غیر قابل تحمل بود وای بحال بتول که فقط یازده سال  داشت . دو جسد روی خاکها در خون خود غلطیده  بودند . محل اصابت گلوله که چال شده بود بیش از چند متر  با اجساد  فاصله نداشت. عمق زیادچاله نشان میداد  که گلوله ،گلوله توپ بوده است .هر دویشان شهیدشده بودند ولی بقدری بدنهایشان از بین رفته بودکه سن و سالشان را نمیشد  تشخیص داد.  یکی شان سر بر بدن نداشت . صورت و یک طرف  بدن آن دیگری کاملا" لهیده ومتلاشی شده بودو حرکات ضعیفی دردست و پای  سمت دیگر بدنش مشاهده  می شد که جگر آدم را کباب می کرد.  بقایای دو  بقچه کنار اجساد  روی زمین افتاده و به خون و ذرات گوشت آغشته شده بودند . محتویات بقچه ها در میان خون و تکه های بدن آن بنده های خدا پخش و پلاشده بود ...

مقداری نان ،گوجه، پنیر ، چند بسته بیسکویت و دو ظرف آب پلاستیکی که ترکش سوراخشان کرده بود....

پاهایم مثل دفعات قبل کرخت شد و توانش را از دست داد .زانوانم سست شد  ووادارم کرد روی زمین بنشینم . دیگر نمیخواستم  جلوی  اشکهایم را بگیرم .بغضم را رها کردم و به گریه افتادم. آنقدر صدای هق هقم شدید و عمیق بود که طنینش در گوشهایم اجازه نمیداد هیچ چیز دیگری را بشنوم. آنچنان حالم دگرگون شده بود که کنترلم را از دست داده و داشتم روی خاکها ولو میشدم . مادر دوید و بتول را با خود برد ، مریم هم زیر بغلم را گرفت که بلندم کند . طور غریبی شده بودم.اصلا"دلم نمیخواست تقلائی برای بلند شدن انجام دهم.ازته دل آرزوی مرگ کردم.دلم میخواست همانجا کنار آن بیچاره های آرزو به دل جان بدهم که دیگرتاابد هیچی نفهمم و نبینم.

 از پس پرده مات اشکهای جمع شده در کاسه چشمانم مردم را میدیدم که براه افتاده و دارند دور میشوند ولی من حس میکردم حرارت غصه دارد ذره ذره  آبم می کند و عنقریب است که تن ناتوانم  در دل سخت زمین محو شود.مریم بینوا هی زور می زد که هیکل سنگین مرا از روی زمین بلند کند :

- ابجی صدیقه ترا بخدا ...مردم دارند می روند...آبجی صدیقه .

در آن لحظه شوم فکر میکردم طوری به زمین افتاده ام  که هرگز  نخواهم توانست بر خیزم. اگر تمامی وجودم را با دقت تمام کنکاش میکردی حتی یک ذره اشتیاق ادامه زندگی را در آن پیدا نمیکردی . مثل آدمهایی شده بودم که در حال احتضارند و دارند  آخرین لحظات عمرشان را سپری می کنند .فقط هنگامی  که بیاد احسان افتادم و تصویر صورت معصوم و گوش خون آلودش  توی ذهنم آمد توانستم نیروئی بگیرم وحرکتی به خودم بدهم.

 با یا علی  مریم منهم یا علی گفتم و سر پا ایستادم .مثل خواب زده ها ، آرام  و بی تفاوت رفتم  محمد احسان را از بغل اشرف بیرون کشیدم و همراه با بقیه خواهرانم براه افتادیم .

پدر مشغول صحبت با بتول بود و قصد داشت اور ا آرام کند  . حسین که هراه بچه ها در کنارم قدم بر میداشت گفت:

- بنده های خدا آنجا ایستاده و منتظر بودندما برسیم  تاهمراهمان شوند ...

حسین چیزهای دیگری نیز گفت اما من دیگر بقیه حرفهایش را نشنیدم  توی حال خودم بودم. حالی که  هنوز  خوب نبود. هنوز نه میخواستم چیزی بشنوم و نه چیزی ببینم . هنوز دلم میخواست دراین دنیا نباشم .باز هم  دلم میخواست بمیرم . می دانستم بعد از مردنم هر جائی بروم بهتر از این جاست .دیگر تحمل دیدن  آن همه  خون و جسدو بدن های تکه تکه شده  را نداشتم . نمیخو استم در جهانی که حکومت های ننگینی همچون رژیم بعث عراق ، آمریکا  و دول  ستمگر و خونریز  فرمان میدهند و اینچنین جانهای شیرین را با اشاره ای کوچک به یغما میبرند  و بقول معروف ککشان هم نمی گزد و حتی به آن افتخار هم میکنند، نفس بکشم و زندگی کنم . مدتها بودکه مفهوم این دنیا برای من در سه چیز خلاصه میشد: درد و زجر  و گریه.مدتها بود که  همه احساسات انسانیم در دستانی بیرحم و پلیدبه بازیچه گرفته شده بود . احساس مادر بودنم ، احساس زن بودنم ،حس مالکیتم،حس امنیتم، احساس  زنده بودنم  . از خودمیپرسیدم:

- زنی که اینجا دارد روی دو پایش راه می رود کیست ؟ چه هویتی دارد ؟ خانه، کاشانه و حاصل تلاش یک عمرش از دست رفته است . جان همه عزیزانش  در معرض خطراست و چشم انداز آینده اش بسیار تاریک و نا معلوم به نظر میرسد.او به چه شوق وبه چه  امیدی دارد نفس میکشد؟

دلم برای خودم می سوخت .

حسین از من خواست که بایستم و کمی آب به صورتم بزنم تا حالم جا بیاید . محمد احسان را به دست حسین داده و چند مشت آب به صورتم زدم. طراوت وخنکی آب کمی حالم را بهتر کرد.

 حالا دیگر در ابتدای جاده گیلانغرب بودیم .حسین گفت :

- کاش استیشن را میآوردم .

میدانستم این را دارد می گوید که شاید حال و هوایم عوض شود وگرنه نه استیشن قطره ای بنزین  در باکش داشت و نه راهی که ما پس از این در پیش داشتیم ماشین رو بود .

- چه میگوئی حسین ، حواست به خودت هست ؟!

خنده ای کرد و بعد انگار که به فکر چیز مهمی افتاده باشد پیشانیش چین خورده و لبش را به دندان گزید .

- صدیقه ، یکدفعه بیاد حاج آقا شریعت افتادم. باو سفارش کرده بودم اگر عراقی ها آمدند توی خانه خودمان پنهان شود تا بتواند در فرصت مناسب  فرار کند . ولی می ترسم گوش نکند و بخواهد قهرمان بازی در بیاورد.

حس کردم دوباره بارقه های امیددارنددردلم به شعله ای گرما بخش جان میدهند.شوهرم،پدرم ،مادرم،بچه هاوخواهرهایم همه صحیح و سالم در کنارم بودند .آن ضعف کشنده و احوال رقت باری که دقایقی پیش گریبانم را گرفته بوددرنظرم شرم آورجلوه میکرد.این حالتهای گاه و بیگاه من که همواره اصالت ایمان و یقینم را زیر سوال میبرد دیگر بستوهم آورده بود.من همه چیز داشتم  ولی داشتم خدایم را فراموش میکردم واگر اورا نمیداشتم بی شک همه چیزم را نیز از دست میدادم.

حسین داشت بدقت مرا که غرق تفکر بودم برانداز میکرد.بیاد سخنان چند لحظه پیشش در باره شریعت افتادم و گفتم :

- نه حسین... فکر نکنم آقای شریعت اهل فرار باشد. تا حالاکه رفتارش اینطور نشان داده است.

- میدانم اهل فرار نیست ولی عاقل و منطقی هم هست. اگر بفهمد مجال مقاومت و مبارزه نیست خودش را از  مهلکه نجات خواهد داد .

همینطور که داشتیم درموردشریعت حرف میزدیم گلوله ای در آسمان پیداشد،صدای سوتش درفضا انعکاس یافت و کم کم شدت گرفت.همه روی زمین خیز برداشتند چون جهت صدا نشان میداد گلوله به همان حوالی اصابت خواهد نمود .

پشت تپه های  کنار جاده انفجاری بوقوع پیوست  و حجم زیادی  از خاک و دود  از فاصله میان دو تپه کوچک  که سمت راست جاده قرار داشتند بهوا بلند شد. متعاقب  آن انفجار، دو صدای  شلیک پیاپی دیگر نیز بگوش رسید و گلوله های دیگری در حال  شکافتن سینه آسمان بطرفمان آمدند . هنوز مردم در حال دراز کش بودند.مهدی که روبروی صورتم سرش را به آسفالت چسبانده  بود بمحض اینکه نگاهش را بانگاه من گره خورده دید گفت:

- مامان ،  آب ...

دستم رادراز کرده،روی موهای بورش که خشونت خاک زبر و خشنشان کرده بودکشیدم.

- باشد پسرم،بگذاربلند شویم ...آب هم میخوریم.

صدای مردی  از میانه جمعیت مردم را به برخاستن وادامه حرکت فراخواند.احتمالا"گلوله های بعدی در جاهائی دور منفجر شده بودند چون من اصلا" صدائی نشنیدم.نمیدانم...شاید هم چون حواسم پیش مهدی بود متوجه صدای  انفجارشان نشده بودم.حتم داشتم که گوشهایم آسیب دیده اند،نمیتوانستم این حقیقت را کتمان کنم که قادر به شنیدن بعضی از صداهای نسبتا" دوردست و ضعیف نیستم.

همراه با بقیه مردم درحال بلند شدن بودیم که مجددا" قبضه توپی از سمت نیروهای عراقی غرید .باز هم دست روی سر مهدی نهاده و مانع برخاستنش شدم. از جهت صدای این شلیک میشد فهمید که  محل انفجارش زیاددور نخواهد بود. این شلیکها  قلبم راضعیف،حساس ومرتعش میکردوهمین امرباعث میشدکه بدنم موقتا" دچار یک نوع فلج  ناشی از کرختی گردد.در حکایت شلیکهای اینچنینی،این که گلوله شلیک شده به اطرافم اصابت کند یا درست روی سرم سقوط کندبه قسمت و تقدیر بستگی داشت فقط قسمت ترسناک و گریز ناپذیر داستان این بود که یقین داشتم  هدف این شلیک لعنتی محدوده ایست که من در آن قراردارم .شک ندارم چنین یقینی برای هر کس دیگری جز من نیز میتوانست وحشتناک باشد .

انگارقلبم خودش رااز گلویم بالا کشیده  بود قصدداشت توی دهنم بپرد. به چشمهای هراسان مهدی که نگاه کردم جگرم بدجور کباب شد.تمامی بدنش مثل چوب خشک شق و رق مانده بود ولبانش از وحشت میلرزید.ساکت ساکت بود.

واقعا" که...ترس از این پسر بچه سرزنده و پر جنب و جوش چه مجسمه ای ساخته بود!!

ترجیح دادم بجای نگاه کردن به این مناظر و تصاویر آزاردهنده چشمانم را ببندم و منتظر بمانم.شیهه گلوله در آخرین لحظه قبل از سقوطش آنچنان آسمان روی سرمان را جر دادکه فقط  همان صدای نکره اش کافی بود همچون شمشیری بران رشته های ابریشمین اتصال ارواح به اجسام را قطع کرده و از آن جمعیت کثیر تلی از اجساد بیروح بسازد.فکرکنم اگر کسی برای اولین بار چنین صدای انکرالاصواتی را میشنید در جا قالب تهی میکرد.  

انفجاری کرکننده و مهیب آسفالتی را که روی آن دراز کشیده بودیم مانند گاهواره ای به اینسو و آنسو برد و طوفان حاصل از امواج انفجارتا عمیق ترین قسمتهای تار و پود بدنهایمان را تحت تاثیر نیروی جهنمی خود قرار داد و در هم فشرد .صدای جیغ و فریاد زنها و بچه ها در فضا طنین انداز شد.محمد احسان بشدت زیر گریه زد  و مهدی و نرگس مامان مامان گویان روی زمین بسوی من خزیدن آغاز کردند...یک لحظه هر دویشان میخواستند بلند شوند .بااینکه دلم بی قرارشان بود سرشان تشرزدم:

- بلند نشوید...دراز بکشید .همانجا بمانید.

گریه کنان باز هم شکمشان را روی آسفالت گذاشته و دراز کشیدند.یکی از میان جمعیت فریاد زد:

- عراقیهاگرایمان را گرفته اند...باید پراکنده شویم.

همهمه ای در بین مردم افتاد .جمعیت داشت از هم میگسیخت که صدای پدر مانعش شد:

- کسی حرکت نکند .همه سر جایشان بمانند.

حسین هم به تائیدوتکرار سخنان پدرپرداخت تا مانع از تفرق مردم شود.او فریاد زد و گفت :

- حرف حاج اصغر را گوش کنید .صبر داشته باشید ...

در حالیکه سعی داشتم گریه های بی امان محمد احسان را ساکت کنم از حسین که داشت مهدی و نر گس را در بر میگرفت تابلکه آرامشان کند پرسیدم:

-  چه میگویند حسین؟ واقعا" گرای ما را گرفته اند ؟ اگر اینطور باشد که....

حسین کلامم را برید و در جوابم گفت:

- تودیگر چرا؟...چه گرائی ؟ اگر گرایمان را داشتند الآن صدتاگلوله حواله مان کرده بودندو هیچکداممان زنده نبودیم .اگر این مردم از ترس هوش و حواسشان را از دست نداده بودند میفهمیدند این شلیک ها کور و بی هدفند.

مجددا"صدای پدر شنیده شد:

- مردم....احتیاطا"یکی دو دقیقه همینطور بمانید و بلند نشوید .والله اگر گرایمان را داشتند امانمان نمیدادندوقبل از هر فرار و پناه گرفتنی زمین این ناحیه را با توپ و خمپاره شخم میزدند،خیالتان راحت باشد که این گلوله ها اتفاقی به اطراف اصابت میکنند و هدف مشخصی ندارند.

من برای بلند شدن و دراز کشیدن بد جوری در عذاب و زحمت بودم .سنگینی هیکل خودم با آن کمردرد مزمن و دست و پا گیر بودن محمد احسان باعث میشد فرم دراز کشیدنم روی زمین موجب درد بیشتری در ناحیه کمر و مفاصل دست و پایم بشود. اولویت داشتن حفظ سلامتی و امنیت تن وبدن  ظریف و نحیف محمد احسان برایم، باعث میشد نتوانم زیاد به خودم توجه کنم.حتی چند جای ساق پا و کتفم خراشهائی دردناک برداشته بود، ولی چه اهمیتی داشت ؟من مادر بودم و یک مادر حاضر است حتی جان شیرینش را نیز فدای فرزندانش نماید...بچه های من همه ی زندگی من بودند.

دقایقی بعد همگی سرپاایستاده و آماده ادامه حرکت بودیم .کمی آب به مهدی نوشاندم ،آنقدر تشنه بودکه با ولع زیاد آب به آن گرمی را هورت کشید و تاآخرین قطره اش را خورد.گرم شدن سطح آسفالت جاده مبین این حقیقت بود که هوا کم کم داردگرما و خشونتش را نشان میدهد.گلوله توپی که دقایقی پیش منفجر شده بودحدود دویست سیصد متر جلوتر از خیل جمعیت ،درست به خط سفید ومنقطع وسط جاده اصابت نموده و گودال نسبتا" فراخ وعمیقی ایجادکرده بود.تکه های بزرگ و کوچک کنده شده از آسفالت روی سطح جاده پخش و پلاشده و قشری غبار گونه از ضایعات حاصل از انفجار دایره ای بزرگ و سفید دور محیط  گودال ترسیم کرده بود.سکوت حاکم بر فضای منطقه و ادامه نیافتن گلوله باران نشانگر این بود که حدس حسین و پدر در مورد کور بودن شلیکهای اخیر درست است.مسلما"هدفشان کوبیدن جاده بودو به قصد ما شلیک نمیکردند. 

بشکرانه سلامتی جمع حاضر، همگی یکصدا صلوات فرستاده وشکر  خدای را بجای آوردیم.بانگ غرا و روحیه بخش صلوات به گامهایم قوت بخشید و دلم را قرص و محکم کرد. حاجی وهاب با گامهائی بلند از لابلای صفوف انتهائی جمعیت خودرابه پدررساند وپرسید:

-  حاجی اصغر جان ...از مله خرمانه به آن سو شما مسیررا بلد هستی  که انشاالله...از جائی نرویم که در دام بعثی ها بیفتیم تصدقت بروم.

-  والله از موقعیت فعلی  عراقیها اطلاعات زیادی ندارم ولی مواضع قبلیشان را حدودا" بلدم .آنها در حال پیشروی هستندو موضع ثابتی ندارند،فی الواقع تکیه ما تنها بر حدس و گمان است .نه جای دقیقشان رابلدیم و نه مناطق در دید  و تیررسشان را میتوانیم معین کنیم.

حاجی وهاب خنده ای زورکی کرد و گفت:

-  به به ...چه اوضاع خوبی داریم !!...آیابی پناه تر از ما در این دنیا وجوددارد؟

پدر بازوی لاغر حاجی وهاب را درمیان پنجه نیرومندش فشرد وبالبخندی بر لب دلداریش داد:

-  مطمئن ترین پناهگاه فقط خود اوست حاج وهاب .موظب ایمانت باش پیرمرد!!این چه حالیست؟هان؟

حاجی وهاب سکوت اختیار کرد و دیگر چیزی نگفت.حدود ده دقیقه بعد به (مله خرمانه)رسیدیم.درآنجا آثار بجای مانده از واحد  توپخانه خودی راکه بتازگی عقب نشینی کرده بود میشد مشاهده کرد.پوکه های متعددتوپ دراطراف ،روی زمین پخش و پلا بودند و یک دستگاه جیپ نیزکه گویا نقص فنی پیدا کرده وجا مانده بوددر سایه یکی از تپه ها دیده میشد.از پدرپرسیدم:

- پدر...گویا همه نیروهایمان عقب کشیده اند ...نه؟

- بله...فرمان عقب نشینی کلی صادر شده بود.بجز عده ای که در نقاطی از شهر و قسمتهائی از (چهار قاپی) و ابتدای جاده خسروی مشغول مقاومت هستند،هیچ نیروی مدافعی در شهر و پیرامون  آن باقی نمانده است .سپاه هم پریروزتمامی موجودی انبارهای مهمات خودرا برای اینکه بدست دشمن نیفتد به سرپلذهاب بردو نیروهایش را نیز به آن شهر منتقل نمود تا لااقل سددفاعی را در سرپلذهاب مستحکم کند و مانع از پیشروی بیشتر دشمن شود.میگویند قرار است از سپاه کرمانشاه هم نیروی کمکی برسد .

- پس لشگر 77 خراسان...

- امیدها برای رسیدن آنها هنوز باقیست .در صورت محقق شدن ،قادر خواهیم بود شهرراازمحاصره خارج کنیم دخترم .دعاکن تا قبل از آنکه شهر کاملا" سقوط کندبرسند.

آری ...هنوزهم امید وجودداشت .برای مردان خدا همواره امید هست.هیچگاه بیادنداشتم پدررانومیدومایوس دیده باشم.بغرنج تر و یاس آلودتر از شرایط آن موقع ما مگر میشد شرایط دیگری را مثال زد ؟ خانه و کاشانه بر باد ،در ناحیه ای شدیدا" نا امن ،داشتیم بسوئی نامعلوم قدم بر میداشتیم  و نمیدانستیم چه چیزی در انتظارمان است. ولی پدر...اونه تنهاجوانه های امید رابه لطف خورشید فروزان ایمان،درقلبش باطراوت و زنده نگاه داشته بود بلکه سعی میکرد انواردرخشان طمانینه و توکل به الله رابر قلبهای سایرین نیز بتاباند.

بادی ملایم وزیدن گرفت .بوی بخصوصی در بطن  آن بادبه ظرافت پنهان گشته بودکه کشفش شامه ای حساس به رایحه های ناب طبیعت راطلب مینمود. آن بو به من یادآور میشدکه در فصل جوان و نورس پائیزهستیم.سوزندگی خورشید با نزدیکتر شدنش به میانه آسمان داشت فزونی میگرفت و باد نیز کماکان گرم بود اماباز هم بااستشمام آن بوهای ویژه میشد فهمید که  فصلی جدیدداردجان میگیردوتا زمان وداع نهائی باهرم گرمای سمج  تابستان مدت چندان زیادی باقی نمانده است. 

از آنجابه بعد باید راهمان را بسمت تپه ماهورهای گچی کج میکردیم و جانب روستای (سید خلیل) را پیش میگرفتیم. ازسید خلیل که میگذشتیم، امتداد رودخانه الوندخط سیرحرکتمان رامشخص مینمودوراهنمایمان برای رسیدن به مقصد، یعنی سرپلذهاب میشد.نخستین گروه ازمردم جاده راترک نمودند و ناگهان در میان همهمه و شلوغی یک نفر نعره زد:

- دراز بکشید .

من بدلیل ضعف قوه سامعه وهمچنین شلوغی و همهمه ای که درمیان  جمعیت افتاده بود صدای شلیکی نشنیده بودم ومردد بودم از نشان دادن عکس العمل، ولی صدای فریاد حسین که او هم مردم را از خطر مطلع میکردباعث شد بچه هایم راهم در خوابیدن بر زمین با خودهمراه سازم .لحظاتی بعد صدای زوزه گلوله در گوشهای سنگینم واضح و واضحتر شد تا حدی که شدت آن مرا به نزدیک بودن خطرمطمئن کرد .میدانستم این صدای صفیرکه در گوش ناتوان من اینچنین  پر هیبت است خبر از واقعه خوبی نمیدهد .تنها توانستم در کسری از ثانیه چشمان نگرانم را باطراف چرخانده و از وضعیت افراد خانواده اطلاع حاصل نمایم،بعد در حالیکه دستانم داشت بدن مهدی و نرگس را لمس میکرد یک لحظه چشمهارا بستم .

سکوت کامل بر فضا مستولی شد.با طی شدن یکی دو ثانیه دیگر ،خیالم از بابت اینکه خطر برطرف شده است راحت شداما بعدتکانی را زیر تنم حس کردم وچشمانم را که گشودم خودرا در یک فضای بشدت غبار آلود یافتم و به سرفه افتادم . متوجه شدم سرفه هایم طنینی خفه و گنگ در مغزم دارندو مهدی و نرگس را هم در حال زدن سرفه های بیصدادیدم و آنگاه دریافتم که بازهم کر شده ام!!! 

محمد احسان هم به سرفه افتاد.عنقریب بود که بغضش بترکد و بگریه بیفتد ولی من صدای سرفه های اورا هم نمیشنیدم.نیم خیز شدم و همانجا سر جایم نشستم.بچه ها هم به تقلید از من کنارم نشستند. تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.با دقت دراجسام سایه وار مردم میان گرد و خاک و مشاهده از دحام در کنار جاده فهمیدم که گلوله بافاصله کمی از جاده ،درشانه خاکی آن فرود آمده و انفجار مهیبش حجم عظیمی از خاک و غبار را به هوا بلند کرده است.غبارمانند مهی غلیظ همه چیز و همه کس را در خود فرو برده و محو کرده بود .شخصی را در کنارم احساس کردم. سربلند کردم.حسین بود .او هم داشت سرفه میکرد.دستم را گرفت و چیزی گفت . نشنیدم چه گفت ولی معلوم بود که قصد دارد از جابلندم کند .پرسیدم :

- چه اتفاقی افتاده حسین؟کسی طوری نشده؟

- همه سالمند.فقط دو نفراز مردم زخمی شده اند.

اینبارموفق شدم صدای حسین را که لحنی فریادگونه داشت البته در حدی بسیار  بسیار ضعیف بشنوم و همین،مرا خوشحال کرد چون یقین یافتم کر نشده ام ومثل دفعات قبل این ناشنوائی پدیده ایست موقت.سعی کردم برخود مسلط شده و به معاینه تن و بدن محمد احسان بپردازم .شدت گریستن ،از قطرات اشک و آب بینی توی چالی انتهای گردن ووسط جناق سینه او حوضچه ای پرآب تشکیل داده بود ومنظره ای که باز هم بر خیمه دلم شررافکندلکه کوچک خون بر لاله گوش طفلکم بود.بانوک انگشت خون را ستردم .نرگس ساکت بود ولی  صدای گریه مهدی که از حسادت توجه من به محمد احسان داشت شدت میگرفت مراوادار کرد دستی بر سرش بکشم :

- گریه نکن عزیزم تو دیگر مردشده ای....میبینی داداش کوچولو چطور گوشش اوف شده است؟ باید خوبش کنیم .کمکم میکنی؟

از شدت گریه اش کاسته شد و سری تکان داد.بوسه ای بر گونه اش نشاندم .حسین مهدی را بطرف خود کشید که سرش را گرم کند.از او پرسیدم:

-  چه کسانی زخمی شده اند حسین؟

-  نمیشناسمشان .یک زن و شوهر جوان هستند .باید از عشایر باشند.

محمد احسان را به مادر سپرده و به نقطه وقوع انفجار نزدیک شدم.زوج جوان  حدودا" بیست و یکی دو ساله ای که ظاهرا" در صف اول حرکت میکردندبه دلیل عدم توفیق در خوابیدن بموقع روی زمین آماج ترکشهای حاصل از انفجار قرار گرفته و جراحاتی برداشته بودند.مردم دورشان را گرفته بودندو سعی داشتند کمکشان کنند.

مثل کسانی که توی استخری پراز خاک سبک ونرم و الک شده غوطه وربوده اند و حالا بیرونشان کشیده اند سرتاپایشان آغشته به گردوغباربود.مرد زخم ناجوری بر تن داشت ولی جراحت همسرش چندان مهم نبود.یکی از پرستار ان بیمارستان که در میان جمع حاضربود سعی داشت جلوی خونریزی مرد جوان را بگیردومردکه چشمانش از فرط درد داشت میترکید و از حدقه بیرون میزدانگار شرمش میآمد جلوی زنش ناله کند .بنده خدا دندانها را بهم قفل کرده بود و تند تند باز دمش را از لابلای آنها بشدت به بیرون پرتاب میکرد.او از ناحیه کتف ترکش خورده بود .پرستار اینگونه تشخیص داد که ترکش لای استخوان ترقوه او گیر کرده است و تماس فلز تیز با استخوان موجب آن درد جانکاه گشته است .

زخم زن جوان بهیچوجه عمیق نبود.ماهیچه بازویش بواسطه یک تر کش ریز،شکافی سطحی برداشته بود.به تشخیص پرستار، ترکش گوشت راشکافته و عبور کرده بودپس جای نگرانی زیادی وجودنداشت. اما زن اصلا" اهمیتی به زخمش نمیداد،او نگران همسرش بود وضمن آنکه کرارا" تاکید میکرد حالش خوب است،ضجه کشان و التماس کنان از زنانی که داشتند کمکش میکردندمیخواست  فکری برای شوهربینوایش کرده و یک جوری جلوی خونریزیش را بگیرند.من به او نزدیک شدم .حالش را بخوبی میفهمیدم.روبرویش نشستم و هردودستش را میان دستان خود گرفتم:

- عزیزم نگران نباش.چرا گریه میکنی؟به خداشگون ندارد.الحمدلله ترکش جای حساسی نخورده است . شاید خیلی درد داشته باشد ولی خطرناک نیست.فکرش را کرده ای که اگر کمی بالاتر یا پائینتر میخورد چه اتفاقی می افتاد؟ آرام باش و خدارا شکر کن که شوهرت زنده است.

زن جوان بعد از سخنان من بتدریج  آرام شد  و گریه و زاری را کنار گذاشت.پرستار بکمک چند نفر از جوانان موفق شده بود خونریزی مرد مجروح را بند بیاوردولی متاسفانه چون هیچ داروی مسکنی برای ممانعت از درد کشیدن او در دسترس نبود رنگ چهره جوان نگون بخت از فرط درد مثل گچ سفید شده بود.مدام دندانهایش را باشدت هرچه تمامتربهم میسابید و میفشرد بطوریکه آدم گمان میکرد عنقریب است که همه دندانهایش در دهان خرد و خاکشیر شوند .

پس از حدود یکربع ساعت معطلی در آن محل ،توانستیم مجددا" براهمان ادامه دهیم .حسین که حس کرده بودپس از وقایع ناگوار اخیر اکثرمردم دارندروحیه شان را میبازندبرای آنکه امیدی به آنها بدهد باصدای بلند فریاد زد:

- مردم ...دیگر تمام شد. نگران نباشید...از جاده که خارج شویم دیگرخبری از تو پ و خمپاره نیست .عراقیهافقط جاده ها را میکوبند.بیابانها و کوه و کمر امن است

داشتم گوشهایم را مالش میدادم تاشاید بدانوسیله بتوانم حالت انسدادآنها را برطرف سازم .مهدی از پشت سر چادرم را کشید طوریکه کم مانده بود که از سرم بیفتد .باعصبانیت برگشته و تشرش زدم:

- هزار بار نگفتم چادرم را نکش؟

- مامان من آب میخواهم!

با همان اعصاب درب وداغان دستش را کشیدم،نزد حسین بردمش وکمی آب به او خوراندم.بمحض آنکه خواستم محمد احسان را از میان آعوش مادر بیرون بکشم آتشبار خمسه خمسه عراقیها غرش کرد . دستانم در میانه راه متوقف ماند و به حسین زل زدم .میخواستم از او کسب تکلیف کنم که آیا باید روی زمین دراز بکشیم یا نه. بدلیل ثقل سامعه ،اطمینانی به گوش خودم نداشتم و محتاج تشخیص دیگران بودم .عده زیادی از مردم روی زمین خوابیدندولی من همچنان سرپا ایستاده بودم .خیلی ها مثل من و حسین و مادر عکس العملی نشان ندادند. این بار گلوله ها حتی از روی سرمان هم عبور نکردند.با اشاره دست حسین که خط سیر گلوله را رسم میکردلحظاتی بعد فهمیدم که هر پنج انفجار در نواحی شمالی منطقه خفه شده اند.

با صلاحدید پدر و یکی دیگر از ریش سفیدان تصمیم بر این منوال قرار گرفت که جهت شمال شرق را در پیش بگیریم تا حتی الامکان کمتربه نقاط پر خطر نزدیک باشیم .پیرمردی که با همفکری پدر این پیشنهاد را ارائه داده بودمیگفت:

- برای پیمودن راه درمجاورت الوندمجبور نیستیم حتما" مبداءمان راروستای سید خلیل قراردهیم .میتوانیم باکمی کج کردن راهمان بطرف سرپلذهاب،حتی المقدور در جائی امن تر و بی خطر تر خودمان را به حاشیه رود برسانیم، چون بعید نیست در روستا با عراقیها روبرو شویم و هرچه رشته ایم پنبه شود.

هنوز عده ای در جاده و عده ای دیگر در زمینهای اطراف بصورت پراکنده راه میپیمودند.حساس بودن موقعیت و نقطه نظرهای گوناگون و متفاوتی که بین مردم وجودداشت بحثهائی را پیش میکشید که البته نمیتوانست زیاد جدی باشد وباعث تشتت و تفرق میان آنان  شود اما در یک مورد،مشاجره ای که بین چند نفر در گرفت بقدری مهم و جدی جلوه کرد که دقایقی چند توقف  حرکت جمعیت راباعث شدو بقول آن پیرمرد رشته هایمان را پنبه کرد:

-  نمیشود...ماباهم آمده ایم و باید باهم باشیم.برادر زن من در سید خلیل انتظار ما را میکشد .خدارا خوش نمی آید اورا جا بگذاریم .

این صدای مردی بود که با حاجی وهاب بگو مگو میکرد و قصدداشت  از مسیری نزدیکتر مردم را به آبادی سید خلیل برده و برادر زنش را که آنجا تنها مانده بودبا جمعیت  همراه سازد.حاجی وهاب گفت:

- من هم میگویم خدارا خوش نمی آید برادر زنت را تنها بگذاری ،ولی هر کاری راهی داردمرد حسابی! ...اینهمه آدم که نمیشود معطل تو و برادر زنت شوندو خودشان را به خطر بیاندازند.ما میخواهیم حتی الامکان به هیچ آبادی ئی نزدیک نشویم،آنوقت تو میخواهی ما را باخودت به سید خلیل ببری؟!

در اینجاپدر وارد بحث شد و خطاب به آن مردگفت:

- حاجی وهاب بیراه نمیگوید.ماشاالله تو جوان و نیرومند هستی .ما کمی آهسته تر میرویم .توهم دوان دوان برو ،اورا با خود بیاور و به ما بپیوند...چاره این مشکل همین است.

خیلیها نظر پدر را تائید نمودند،ولی مرغ آن مرد یک پاداشت:

- نه...من نمیتوانم زن و بچه ام را تنها بگذارم .شما خودتان باشیددر این اوضاع خراب  خانواده تان را توی این کوه و کمر تنها میگذارید؟آخر مگر از همان اول قرار براین نبود که به سید خلیل برویم؟

مرد تا حدودی حق داشت . طبق طرح اولیه این راهپیمائی ،باید از سید خلیل عبور میکردیم.در ضمن تنها گذاشتن زنی جوان و کودکی خردسال در آن اوضاع نا بسامان برای وی بسیار سخت بود .از سوی دیگر مصلحت کنونی اکثریت مردم بر این قرار گرفته بود که خط سیر راهپیمائی تغییر نمایدبنابراین مردچاره ای نداشت جز اینکه راه خودرا از بقیه جداسازدوالبته  این کاررانیز کرد.وی تصمیم گرفت همراه با همسر و فرزندش  مسیر سید خلیل را پیش گرفته و به قولی که به برادر زنش داده بود عمل نماید .مسلما" با وجود زن و بچه، رفت و برگشت او بقدری طول میکشید که دیگر قادر نبودبه جمعیت برسد ،بنابراین مجبور میشد جدای از بقیه خودرا به سرپلذهاب برساند.

پس از رفتن مرد و خانواده اش ،حسین با رساندن خود به یک بلندی ،طوری که بتواند صدایش را به همه مردم برساندبابانگی رسا مردم را به توجه و سکوت دعوت کردو در ادامه گفت :

- برادرها و خواهرهای من ...لطف کنید و پراکنده نشوید.بخصوص هوای بچه ها را داشته باشید .میبینید که هر لحظه امکان خطر وجوددارد.مسیر ما این طرف است...

وبااشاره دست سمت و سوئی را که باید در پیش میگرفتیم نشان داد.

-...بحول و قوه الهی تا قبل از غروب آقتاب به سرپل خواهیم رسید...

سخنانش را نیمه تمام رها کرد و در حالی که یک دست را روی چشمانش سایه بان کرده بودبه امتداد جاده خیره شد .نگاه همه به جهت نگاه اوچرخید و پس از همهمه ای که در بین جمعیت افتاد من هم به آن سوی نگریستم .

در اولین پیچ جاده که فاصله زیادی باما داشت و در میان زبانه های نیمه مرئی حرارتی که که از روی یک لکه سراب گونه  در وسط آسفالت  متصاعد میگشت ،ستونی ازادوات  نظامی دیده میشد که بآرامی درحال نزدیک شدن به ما بودند.همانطور که چشمانم به آن نقطه خیره بود، بتدریج زرهپوشها،تانکها ،کامیونها و نفرات پیاده نظام نیز آشکار شدند.

برای حدود یک دقیقه و شاید هم بیشتر گوئی قدرت درک و تجزیه و تحلیل همه مردم دچار اختلال شد .کلا" به مجسمه های بی حرکتی مبدل شده بودیم که حتی توان حرکت نیز نداشتیم .بتدریج در اراضی دو سوی جاده نیز سرو کله نفرات پیاده،تانکها و نفر بر های بیشتری پیدا شد .بطرز عجیبی تمامی آن قسمت از منطقه پوشیده از نیروهائی شد که هویتشان برای ما نامعلوم بود .هرگز در تمام عمرم چنین منظره ای را ندیده بودم .

اولین کسی که توانست خودش را جمع و جور کند پدر بود .او فریادزد:

- هیچکس حرکت نکند .نه پس بروید و نه پیش...اگر عراقی باشند با کوچکترین حرکتی همه را به رگبار می بندند.

حسین خودراباعجله به پدر رساند .حاجی وهاب و دوسه نفر دیگر از ریش سفیدان شهر نیز برای مشاوره دور او جمع شدند.حسین با لحنی آرام پرسید:

- حاجی بنظر شما عراقیند یا ایرانی؟

پدر کمی فکر کرد و و جوابی را که میخواست به حسین بدهد با صدائی بلند خطاب به همه باز گو نمود:

- اگر خودی باشند که فبهاالمراد...ولی اگر عراقی باشند کوچکترین حرکتی از سوی ما آنها رامیترساندو عکس العمل خوبی نشان نخواهندداد .بخاطر خودتان و کودکان معصومتان صبر کنید.

صدای زمزمه آیات قرآن و دعا در میان جمع پیچید .آهنگ صداها همه لرزان و مضطرب بود . آن خیل عظیم نظامیان ناشناس همچنان داشتند بسنگینی پیش می آمدند .بی شک آنان نیز مارا دیده وشناسائیمان کرده بودند.من که اصلا" حس خوبی نداشتم وخوش بین نبودم .باوجود وقوع حوادث غم انگیز اخیر و شکستهاوناکامیهائی که متوجه ما شده بود بعید میدانستم نیروهای خودی بتوانند اینچنین در آرامش و امنیت آنهم در  این منطقه که بتازگی مجبور به عقب نشینی از آن شده بودندحضورپیداکنند.

یک آن از جانب آن ستون نظامی ،برقی از انعکاس یک نور شدیدچشمانم را آزرد.حتما" باز تاب نور خورشید در لنز یک دوربین بودکه داشت مارا رصد میکرد .گرچه هنوز بقدری دور بودندکه لباسها ،نوشته ها و آرم روی وسائل نقلیه و نوع ادوات نطامیشان را نمیشد بدرستی تشخیص داد ولی آرامش ،سنگینی و طمانینه ای که در حرکت رو به جلویشان دیده میشدبهیچوجه ترس در دل آدمی نمی افکند .اوضاع و احوال محیط وآرامش حاکم بر فضای ذهنم طوری بود که  کم کم داشتم قبول میکردم که آنها دشمن نیستند .فی الواقع کل ساختار ادراکم بهم ریخته بود و نمیدانستم حقیقت چیست .تجزیه و تحلیلم از وقایع و شرایط حاضر بمن میگفت که آنها نمیتوانند ایرانی باشند ولی اعتقادم به معجزه و قدرت لایزال پروردگار بمن یادآور میشد که در حیطه ی توان خداوند منان هیچ اتفاقی هرچند عجیب، نمیتواند بعید باشد.

عاقبت ترجیح دادم دیگر به هیچ چیزی نیاندیشم چون حقیقتا" ذهنم توانائی تحلیل خودرا از دست د اده بود .

چند دقیقه دیگر در حیرت و تردید و ترس آمیخته با حس ممکن شاد بودن گذشت تااینکه با نزدیکتر شدن آنها ،پرچم زیبا و پرشکوه ایران را که در وزش آرام باد میرقصید برروی یکی از نفربرها که در اولین صف در حال حرکت بود دیدم و بی اختیار اشک شوق بر گونه هایم سرازیر گشت .از لرزش و اضطراب موجود در صدای مردم کاسته شد و همگی بی اختیار بر زمین نشستند و آرام گرفتند.یکی فریادزد:

- برای سلامتی سپاه اسلام...تکبیر .

و بانگ پر قدرت الله اکبر،خمینی رهبر دشت و کوه را لرزاند.

کسی پیدا نمیشد که نخندد یا خوشحالیش را بروز ندهد. مثل یک معجزه بود ....بعد از آنهمه محنت و رنج و جفا....

- لشکر77 است ....عاقبت آمدند.خدا حفظشان کند.

- قصر را گور بعثی ها میکنیم...مرگ بر صدام یزید کافر.

- قربان عظمتت خدا .بنازم به حکمتت .بنازم به رحمتت که مارا تنها نگذاشتی.

نگاهم را به پدردوختم تا عکس العمل اوراهم ببینم.گرچه مانند همیشه غرق اندیشه بود ولی آثار خوشحالی را میشد در چهره اش دید .یواش یواش بطور کامل بر تردیدم فائق آمدم و باور کردم که نجات یافته ایم .انگار توی رویابودم .دور از چشم بقیه نیشگون کوچکی از گونه ام گرفتم تا مطمئن شوم  بیدارم!

پس از آنهمه صبر و تحمل آمیخته با امید وآنهمه مقاومت و پایمردی عاقبت لشگراسلام رسیده بود .اشکهائی که بنرمی داشت روی گونه هایم میغلطید طلایه دار هق هق گریه شدند و شدت یافتند.دوست نداشتم در برابر این اشکها مقاومت کنم و جلویشان را بگیرم .گریه ام گریه شوق بود و مایل بودم همچنان ادامه داشته باشد چون میتوانست خستگی روزهای پردرد پیشین را از تن فرسوده ام بگیرد و جانی تازه به کالبدم بدمد.

نسیم ملایم نیمه گرم،نیمه خنکی که از جانب آن نیروها بسمت ما میوزید فرحبخش و نشاط آور مینمود و همراه خود صداهائی را میآورد که گرچه نا مفهوم بودند ولی کاملا" میشد طرز بیان و لهجه کردی را درآنها درک نمود و بیش از پیش به آن رهائی معجزه وارایمان آورد . یک نفر گفت:

- میشنوید؟دارند کردی حرف میزنند...گوش بدهید...

سکوتی دیگر بر جمعیت حاکم شد و همه گوشهایشان را تیز کردند .خودم را روی خاکها رها کردم و محمد احسان را بر پاهایم که درازشان کرده بودم قراردادم  سپس دستها را به آسمان بلند کرده و شکر خدای را بجاآوردم که پاسخ دعاهایم را داده وشهرو خانه و کاشانه ام را از گزند دشمن ددمنش مصون نگاه  داشته بود .

مجددا" با اطمینان مردم از کرد بودن افرادی که به ما نزدیک میشدند ، غریو تکبیر برخاست وطنین آن در دشت پیچید.با خود اندیشیدم که بی شک وجود مردم در آن نقطه  ومشاهده استقبالشان از سربازان اسلام روحیه رزمندگان را صد چندان خواهد نمودو به عینه مشاهده خواهند نمود که ملت پشتیبان سربازان وطن هستند و لحظه ای آنها را تنها نخواهند گذاشت.

حسین سر کنار گوش پدر برد و گفت:

_ اصغر آقا لشگر خراسان که کرد نیستند ...هستند؟

- نه...نیستند.ولی شاید از لشکر دیگری باشند.

جسین سری بعلامت تائید نظر پدر تکان داد.یک نفر گفت:

- همین که از خطر اسارت و ذلت رهائی یافته ایم جای شکر بسیار دارد ...

ویکنفر دیگر با صدایی که از خوشحالی میلرزید در ادامه سخنان نفر اول گفت:

- بله ...هر چقدر که شکر کنیم کم است .نذر کرده بودم  اگر نجات پبدا کنیم گوسفندی قربانی کنم .

همه ذوق و شادی و هیجانم را در بوسه ای ریختم و بر گونه خاکی و چرک آلودمحمد احسان نشاندمش .چقدر خوب بود که بزودی میتوانستم گوش مجروح طفلکم را در مان کنم.از این بهتر چه چیزی میتوانست اتفاق بیفتد؟

 


                                                        (فریب)

 

 

مادر برخاست و بسوی آشپزخانه رفت.

- بهتر است بروم کمی میوه برایتان بیاورم  که دهانتان راشیرین کنیدبچه ها . روده درازی بس است دیگر!گاهی وقتهاآنقدر گرم صحبت میشوم که همه چیز را فراموش میکنم.

-  من هم میآیم که کمک کنم.

عاطفه این را گفت و نیم خیز شد .مادر دستش را روی شانه او گذاشت و و مانع بر خاستنش شد:

- تعارف نکن گلم.پذیرائی  از شما برایم یک دنیا شادی میآورد ، چرا میخواهی از این خوشی محرومم کنی؟راستی چای و بیسکویت هم دوست دارید؟

عاطفه سر ی بعلامت موافقت تکان داد و تشکرکرد.منهم بلند شدم که به مادر کمک کنم. از عاطفه خواستم که بنشیند و منتظر بماند. همیشه اکثر کارهای خانه را خودم انجام میدادم، چون مادر پس از ازدواج نرگس و خواهر دیگرم با توجه به زانو درد مزمنی که او را شدیدا" آزار میدادو یادگار سالهای جنگ و آوارگی بود بسختی میتوانست امور روز مره خانه داری  را انجام دهد .آن روز مادر نگذاشت من دست به چیزی بزنم و من چون حس میکردم دارد از انجام آن پذیرائی لذت میبرد اصراری نکردم و اورا بحال خودش گذاشتم.مادر پس از آنکه چای راجلویمان گذاشت ،خطاب به عاطفه گفت:

- گفتم که ...دوست دارم امروز با دست خودم از شما پذیرائی کنم.یکجورهائی احساس جوانی و نشاط در من زنده میشود.

عاطفه تکه ای بیسکویت در دهان گذاشت وبا خنده گفت:

- حاج خانم شما شرمنده میکنی به خدا ولی خودمانیم ها...انصافا" توی این جای حساس از داستان حق نبود که مارابلاتکلیف رها کنید...

- نه به خدا دخترم .قصد شیرین کردن داستان را نداشتم .فقط نمیخواستم طول کشیدن خاطراتم خسته تان کند .

- کدام خستگی حاج خانم؟آنهم در خوشحال کننده ترین قسمت داستان ...پس شکرخدا رزمنده ها بدادتان رسیدند و قضیه ختم به خیر شد.میتوانم مجسم کنم که مردم تا چه اندازه خوشحال بوده اند.

لبخندی تلخ جای آن حالت شادو شنگول را در صورت مادر گرفت ،آهی سرد و عمیق از ته دلش بیرون آمد وناگهان خوشحالی و خنده راازچهره عاطفه محونمود.

- کاش آنگونه بود که تصور میکردیم ...ولی...

عاطفه لیوان چای را که برای نوشیدن بلند کرده بود بر زمین نهاد و در کمال تحیر و نگرانی منتظر ادامه صحبتهای مادر شد.مادر در حالیکه بعلامت تاسف سرش را تکان میداد گفت:

باعث و بانی سوء تفاهم دنباله دار و پرحاشیه ای که در آن فیلم کذائی دیدیدیک مارمولک بازی موذیانه بود.عراقیها با بهره گیری ازشگردی ابنچنین مودیانه ،از کلیه جاده ها و معابر منتهی به شهر وارد قصرشیرین شدندو کوچکترین تلفاتی از جانب نیروهای مردمی متوجهشان نشد.آنهاحتی توانستند عده ای را نیز به اسارت خود در بیاورند.بعنوان نمونه ،برادران آقائی که از آنها نام بردم و گفتم برای اهل شهر نان پخت میکردند با همین کلک اسیر شدند .هر چهار برادر همراه با دائیشان در حالیکه سوار یک اتومبیل پیکان بودند با مشاهده نیروهای عراقی که پرچم ایران را همراه داشتند به استقبالشان میروند و در آخرین لحظات که متوجه خدعه بعثیون میشوند ،میخواهند بگریزند که بطرفشان تیراندازی شده و حتی یکیشان مجروح میشود،در نهایت هر پنج نفرشان اسیر شدند و بمدت هشت سال در اسارت باقی ماندند.

فصدسران و برنامه ریزان ارشدحزب بعث از انتخاب و اجرای چنین شیوه ای این بود که اولا" مقاومت مردم را براحتی بشکنند وثانیا"فیلمهای تبلیغاتی مورد نظرشان را برای تضعیف روحیه ایرانیان و تقویت روحیه نیروهای خودشان تهیه کنند.بعدها شنیدم که روستائیان پاکدل در جاده سرپلذهاب بادیدن نیروهای عراقی همراه با پرچم ایران،شادی و پایکوبی کرده و برای نشان دادن قدر دانییشان حتی به اسقبال آن فریبکاران نیز رفته ودر نتیجه طعمه دستگاه تبلیغاتی استخبارات صدام وحزب بعث شده بودند .بهر تقدیر این حقه موثر واقع گشت و همه غافلگیر شدند .مردم و نیروهای مقاومت هنگامی به اصل قضیه پی بردند که دیگر ابتکار عمل در دست عراقیها بود و شهر کاملا" در اشغالشان قرار داشت.

مادر غمگینتر از هر وقت دیگری بنظر میرسید .نمیخواستم زیاد در آن حال ببینمش .دهان باز کردم که چیزی بگویم و موضوع صحبت را عوض کنم تاشاید کمی حال و هوایش تغییر کند ولی او که گویا میدانست چه قصدی دارم با حرکت دست مرا به سکوت فرا خواند و ادامه داد:

- هنوز هم با وجود گذشت بیش از سی سال از آن دوران ،خیلی ها انگارتمایلی ندارند که حقیقت را بشنوند و بفهمندیا در قضاوت خود در مورد این مردم شریف و پاکدل تجدید نظر نمایند.

دقایقی در سکوت گذشت و چای و میوه مان را خوردیم .در آن فرصت فکری ذهنم را بخود مشغول کرد.دراین اندیشه بودم که رواج دادن شایعه و دروغ بسیار آسان است ولی زدودن تصورات واستنباطهای نادرست وبی بنیان نشات گرفته از همان شایعات و دروغها ازاذهان عامه مردم کاریست بس مشکل .برداشتها و باورهای کذبی که طی سالیانی دراز در اذ هان رسوب نموده اند مدتهای مدید روشنگری هشیارانه وکارفرهنگی تخصصی  میطلبند تا جای خود را به باور واقعیات بدهند.

 تعاریف مادر از مقاومت مردم و پیوستن جوانان به نیروهای مدافع شهر جای هیچگونه شک و شبهه ای باقی نمیگذاشت که مردم قصرشیرین در آن دوران نیز مانند اکنون مردمانی ولایتمدار، ایثارگر ووطن دوست بوده و خویشتن را موظف به پاسداری از آب و خاک و شرف ناموسشان و همچنین آرمانهای مقدس امام راحل میدانسته اند ولی چرا گمنام مانده بودند ؟ چرادر رسانه های کشور چیزی در مورد پایمردی ، ایثار و مقاومت طولانی این مردم بیان نشده است؟

حقیقتا" غصه ام میگرفت چون نه تنها چیزی از فداکاری و مبارزه این مردم در جائی منعکس نشده بود بلکه اتهامی  بیشرمانه و ظالمانه نیز به آنان زده و انگی به آنها چسبانده بودندکه کمال شقاوت و بی انصافی بود.

- حواست کجاست دختر؟

- این صدای مادر بود که مرا بخود آورد...

-اتفاقا" حواسم همینجاست مادر .غصه ام گرفته است از اینهمه بی عدالتی و قدر ناشناسی.باید فکر چاره ای بود.

- آری ...تو درست میگوئی .باید چاره ای اندیشید ولی قبل ازآن لازم است همه واقعیتها را بی کم وکاست بشنوید.

آنگاه مادر به شرح ادامه خاطراتش پرداخت:

- همانجا وسط جاده آسفالته و میان  اراضی سمت چپ آن مثل میله های آهنی که توی دل زمین فرویمان کرده باشند ، بی حرکت ایستاده بودیم . با نزدیکتر شدنشان ،چهره ها ، لباسهاو همچنین آرم منحوس عقاب صدام ملعون و نوشته های روی کامیونها و زرهپوشهابما فهماند که در دام افتاده ایم.حالا دیگر آن واحد زرهی عریض و طویل و  پر طمطراق برای برای مائی که بد جوری سر بزنگاه  غافلگیر شده بودیم حکم یک پوز خند بزرگ را داشت .

اگر فقط چند دقیقه دیرتر پیدایشان شده بودما از تپه های گچی عبور کرده  و از دید رسشان خارج شده بودیم .اگر آن خانواده باحاجی  وهاب سر رفتن به سید خلیل جر و بحث نمی کردند. اگر آن زن و شوهر  جوان زخمی نمی شدند ....

نه،اگر،شاید...اینها دردی را دوا نمیکردند. واقعیت بیرحم وعریان روبرویمان قرارداشت و بتدریج داشت به ما نزدیک میشد. کم کم چهره ها و لباسها قابل تشخیص بودند.دیگر کوچکترین شکی برای کسی باقی نمانده بود که در دام ارتش عراق افتاده ایم و از این پس باید انتظار هر حادثه تلخی و نا گواری را داشته باشیم .

با رسیدن صفوف بهم پیوسته تانکها و نفر بر ها  که سر بازان مسلح در پناهشان پیش می آمدند، همگی کنارکشیده و در یک سمت جاده اجتماع کردیم. یک لحظه فکر کردم دارم خواب می بینم  و این چکمه پوشان شاد و خندان اشباحی خیالی هستند که در کابوس من ظهور  کرده اند ولی خیلی زود با رسیدن جیبی روباز که کنار جاده ترمز کرد دریافتم که خواب نیستم و چیزهائی که میبینم همه واقعیت دارند.

عراقیهائی که ماههابود فقط نامشان را میشنیدم و گلوله هایشان خواب و خوراک از من گرفته و زندگیم را دگرگون نموده بودحالا بیشتراز چندقدمبامن فاصله نداشتند. نه من و نه هیچکس دیگراز آن جمعیت غافلگیرشده شناخت شفافی نسبت به رفتارشان نداشتیم و حرکات و عکس العملهایشان برایمان غیر قابل پیش بینی بود.انگار آنها از درون یک کابوس شوم بیرون آمده بودند.من یکی هرگز حتی در خواب نیز نمیدیدم که روزی با عراقیها رودررو شوم ولی بهرحال تقدیر اینگونه رقم خورده بودو بعثیون،مست و سرخوش از پیروزی مقابلمان بودند .

انصافا"که جیپ نو و خوش آب و رنگی بود! انگار تازه از توی زرورق درش آورده بودند . افسر بسیار بلند  قدی هم جلو ی جیپ در کنار راننده نشسته بودو لباسهای خیلی تر و تمیزی بتن داشت.به نظر می آمدکه همین الآن ریش و سیبیلش  را تیغ انداخته است .اوبحدی بلند قدبود که بد قواره بنظر میرسید. عینک آفتابی کوچکی روی چشمانش زده بودوردیفی  مرتب از نشانهاو مدالهای نظامی روی سینه اش خود نمائی میکرد.

با ترمز کردن جیپ، وسایل نقلیه  ، تانکها و ادوات نظامی دیگری نیز که در جلو یا پشت سرش  بودند ایستادند . افسر همانجا توی جیب سر پا ایستاد، با حرکات دست دستور ادامه پیشروی را داد و بلافاصله بلند و رسا به زبان عربی غلیظی به رانند ه های  جیپ و کامیون  پر از سر بازی که پشت سرش ایستاده بودندچیزهایی گفت . گویا فقط آندو را به ایستادن امر نموده بود چون بر خلاف بقیه ، همینطور سر جایشان متوقف ماندند .

افسر دیلاق و بد قواره که معلوم بود فرمانده آن ستون زرهی میباشد مجددا روی صندلیش نشست و در حالی که لبخندی پیروز مندانه و تمسخر آمیز بر لب داشت سیگاری گیراند و خیلی خونسرد و با حوصله آنرا آتش زد .

توی جیپی که  پشت سرجیپ فرماندهی قرارداشت یک تیر بار کالیبر 50 روی سه پایه اش  سوار بود و تیر بار چی عبوسی با یک کلاه آهنی بزرگ برسر که روی چشمانش سایه می انداخت دسته های مسلسل را سخت و محکم چسبیده بود.فرمانده در حالیکه دود غلیظ سیگار را از دماغش بیرون میداد نیم نگاهی به عقب کرد و انگشت سبابه اش را تکان داد.تیربار روی محورش چرخیدولوله قطور ،بلند و سیاه تیر باربطرف مردم نشانه رفت .افسر در حالی که پکهای اندیشمندانه ای به سیگارش میزد و دودش را با لذت خاصی در هوا رها میکرد همزمان بطرزی دقیق و موشکافانه نگاه بی احساسش را روی مردم سیر داده و چهره ها را مطالعه  و کنکاش مینمود. معلوم بودکه دارد بابررسی نوع چهره ها و حالات نگاه تک تک آن مردم بی پناه به عمق روانشان نفوذ می کند و محکشان میزند. من سرم را زیر انداختم چون اصلا" دوست نداشتم نگاهی چنین خصمانه و متکبر با نگاهم تلاقی پیدا کند . وی بی آنکه سرش را به عقب برگرداند فقط با استفاده از حرکات دست چپش گروهی از سربازان راکه  پشت کامیون سوار بودند و انگار منتظر فرمان نشسته بودند فرا خواند . سربازان که کلاه بره قرمزبر سر داشتند، پشت سر هم به حالت بدست فنگ پیش آمدند و درست روبروی جمعیت با فاصله هائی معین و مساوی از یکدیگر سلاحهایشان را پا فنگ کرده و ایستادند. صدای پدر را شنیدم که کلمات را از لابلای دندانهایش آرام آرام بیرون میداد :

- لامروت دارد برای مردم بی دفاع و بی پناه نمایش نظامی اجرا می کند...آنهم با چه افتخاری!!

صدای خشک گلنگدن تیر بار که بلند شد بیشتر مردم هول شدند و خود شان را جمع و جور کردند. احساس کردم اوضاع خطر ناک است. شروع کردم به قرائت حمد و سوره و پشت بند آن آیت الکرسی برای رفع بلا. فرمانده با صدای بلند دستوری داد .سربازان سر کلاشنیکفهایشان را بطرف ما قراول رفتند و گلنگدن هایشان را کشیدند.حالالوله های بیرحم هفت،هشت اسلحه و یک تیر بار آماده شلیک بطرف سر و سینه های مردم نشانه رفته و جان همه به یک فرمان آن افسر بعثی بند بود . من سعی کردم اینبار دیگر جدا"فاتحه ام را بخوانم  چون حس میکردم در آخرراه زندگی قرارداریم ،ولی آنقدر دهانم خشک شده بود که برخلاف چند لحظه قبل زبانم بزحمت در آن می چرخید.قلبم بقدری شدیدو نامنظم میطپید ومیلرزید که حس میکردم قادر نیستم حرکاتش را در محفظه سینه ام کنترل کنم  و عنقریب است که بر اثر تکانهای  ناشی از شدت طپش جاکن شده ، دنده هایم را بشکند و جلوی پایم روی خاکها بیفتد .

بچه هایم را از دو طرف به پاهایم چسباند ه بودم. چنان رعشه ای برتنم افتاده بود که بیم آن داشتم در طرفه العینی تار و پودوجودم رااز هم بگسلد و رشته رشته ام کند .نرگس کوچولو که متوجه لرزیدنم شده بود کوشش کرد با فشردن دستم در میان پنجه های کوچک و ضعیفش از ارتعاش آن ممانعت کند . توی آن هوای گرم و زیر آن آفتاب داغ ، نرگس  من چه دستهای سردی داشت!

نگاهی به مهدی انداختم. سر خاک آلودش  مانند گنجشک  مریضی که روی شاخه درخت از سر ما بلرزدروی شانه های لاغر و نازکش بی اختیار می جنبید.نگاهم رفت روی صورت پدر که داشت زیر لب چیزهائی را زمزمه میکرد . شاید او نیز مانند من داشت فاتحه اش را میخواند و خود را برای شهادت آماده میکرد . انتهای مسیر نگاهم روی چهره حسین بود. انگاراوهم مثل من دهانش خشک شده بودچون داشت  بزور سعی میکرد بزاقی در محیط آن جمع و جور کرده و قورت  دهد . او برای آنکه  از تک و تا نیفتد  دستها را مشت کرده بود و انگشت هایش را تند و محکم بهم می مالید .همه جا غرق سکوت بود .تنها صدائی که برای چند ثانیه توانست بر آن سکوت کشنده فائق گردد ناله های درد آلود مرد جوانی بود که همین چند دقیقه پیش کنار جاده مجروح شده و کنار همسرش روی خاکها ولو بود. مرد جوان شدیدا" درد داشت و برای آنکه بتواند از شدت ناله هایش بکاهد  بدنش را پیچ و تاب میداد و پنجه  بر خاک می کشیدآنقدرمحکم که ناخنهای خاکی وخون آلودش داشتند جاکن میشدند .

سربازها مثل آدم آهنیهائی بی احساس اسلحه هایشان را به طرف مردم گرفته بودند و منتظر دستور فرماند ه شان بودند. کاملا" مشخص بود که در صورت صدور فرمان  آتش کوچکترین تردیدی در به خاک و خون کشیدن مردم به دل راه نخواهند داد و حتی خمی نیز به ابروی خویش نخواهند آورد .

افسر سیگار نیمه کشیده اش را با حرکت ماهرانه ائی که فقط از سیگاریهائی قهار بر می آید به سوئی پرتاب کرد و با وقارو سنگینی از جیب پیاده شد .نگاه من  روی سیگار که هنوز داشت روی زمین دود میکرد متوقف ماند ه بود که پاشنه پوتین افسر لهش کرد .

پوتینش تمیز و واکس زده بود و کلت روی فانوسقه اش در جلد چرمی براق وتازه جلا خورده ای که بنظر میرسید از رنگ و جنس همان پوتین باشدخود نمائی میکرد. بنظر میآمد که آندو عمدا باهم ست شده باشند که به فرمانده  شخصیتی ویژه و کاریزماتیک ببخشند . فرمانده با چنان کبکبه و دبدبه ای روی زمین قدم بر میداشت که آدم گمان میکرد اگر الآن شخص صدام هم آنجا باشد باید برایش پا بچسباند و خبر دار بایستد .اوچند قدم پیش آمد و کنار سربازها متوقف شد .

همینکه ایستاد لبخند از چهر ه اش محو گشت و چین به ابروو پیشانی اش انداخت . حتی برای من هم که زیاد با این نوع ژست گرفتنها آشنا نبودم کاملا" آشکار بود که هم آن لبخند مضحک و  هم این اخم و غضب  ناگهانی هر دو مصنوعی و نمایشی هستند و او دارد با این نوع رنگ برنگ شدنها و بازی کردنها مردم را محک می زند و به واکاوی خلقیات و روحیات آنها میپردازد زیرا به خاکی قدم نهده بود که مال همین  مردم بود و شناختشان برای او لازم بنظر میرسید .

باز هم همان حالات لعنتی بسراغم آمده بودند.ترس و نومیدی توام باضعف و سستی مفرط .نگاهی مجدد به چهره پدر انداختم تا شایدقدری انرژِی بگیرم و بتوانم از آن حال نزار و وضعیت درونی متزلزل و بی ثبات  خارج شوم  و قوتی  هر چند  اندک به خودم بدهم .

                                                                                                   ادامه دارد



تعداد بازدید از این مطلب: 6735
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

جمعه 6 آذر 1393 ساعت : 11:45 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
مدیریت قلم تو در تاریخ : 1393/12/10/7 - - گفته است :
با سلام

این مطلب قبلا در سایت قلم تو منتشر شده است
منتظر بخش هفتم این رمان هستیم

/weblog/file/img/m.jpg
مدیریت قلم تو در تاریخ : 1393/12/1/5 - - گفته است :
با سلام


مطلب شما در باشگاه وبلاگنویسان ایرانی " حرف تو " منتشر گردید
لینک مطلب شما در سایت حرف تو:
http://harfeto.ir/?q=node/40067
هدیه سایت قلم تو به شما :
جاهلان شما پر تلاش، و آگاهان شما تن پرور و كوتاهي ورزند ! .حضرت علی(ع)

/weblog/file/img/m.jpg
مدیریت قلم تو در تاریخ : 1393/11/30/cintelrom - - گفته است :
با سلام

وبلاگ نویس فرهیخته ، مطلب شما در سایت قلم تو منتشر گردید
منتظر مطالب خوب شما هستیم.
لینک مطلب شما :
http://ghalameto.ir/news/6742/%D9%82%D8%B5%D8%B1%D9%88%D B%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%A8%D8%AE%D 8%B4-%D9%BE%D9%86%D8%AC%D9%85
هدیه سایت:
مردم فرزندان دنيا هستند و هيچ كس را بر دوستي مادرش نمي توان سرزنش كرد. حضرت علی(ع)
با تشکر فراوان
مدیریت سایت قلم تو


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
درباره ما
تقدیم به عزیز سفرکرده ام (فاطمه) .گرچه ناگهان مراتنها گذاشتی ولی به دیداردوباره ات امیدوارم،درلحظه موعودی که ناگهان میآید. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- د رقرونی هم دور وهم نه چندان دور( ایران )باوجود نشیب و فراز های تاریخی بسیارش در بازه های زمانی مکرر،همواره ابرقدرتی احیا شونده و دارای پتانسیل و استعدادبالا برای سیادت برجهان بود .کشورما نه تنها از نقطه نظرقابلیتهای علمی و فرهنگی ،هنری ،ادبی و قدرت نظامی یکی از چندتمدن انگشت شماری بود که حرف اول را دردنیاهای شناخته شده ی آن زمانها میزد، بلکه در دوره هائی طلائی و باشکوه ،قطب معنوی و پرجلال و جبروت جهان اسلام نیز بشمار میرفت . در عصر جدید که قدرت رسانه بمراتب کارآمد تر از قدرت نظامیست باید قابلیتهای بالقوه و اثبات شده ایرانی مسلمان را برای ایجاد رسانه تعالی بخش،درست و کارآمدبه همه یادآوری نمودتا اراده ای عظیم درهنرمندان ما پدید آید درجهت ایجاد (سینمای متعالی)و پدیدآوردن رقیبی متفاوت و معناگرا برای سینمای پوچ ،فاسد و مضمحل غرب و شرق نسیان زده و بالاخص " غول هالیوود"که برکل جهان سیطره یافته است.شاید بپرسید چرا سینما؟...جواب این است : سینما تاثیر بخش ترین رسانه در عالم است و باآن میتوان وجود معنوی انسانها را تعالی دادویا تخریب کرد...و متاسفانه تخریب کاریست که در حال حاضر این رسانه با عمده محصولات خودبه آن همت گماشته است و تک و توک محصولات تعالی بخش آن همیشه در سایه قراردارندو بخوبی دیده نمیشوند چون جذابیت عام ندارندو قادر به رقابت با موج خشونت و برهنه نمایی موجودنیستند. دادن جذابیت و عناصر لذت بخش نوین و امتحان نشده بدون عوامل گناه آلود به محصولات تصویری بگونه ای که بتواند بالذات ناشی از محصولات سخیف و ضد اخلاقی رقابت نماید کاریست بس پیچیده که نیازمند فعالیت خالصانه مغزهای متفکر ومبتکراست و من فکر میکنم این مهم فقط از عهده هنرمندان و متفکران ایرانی برخواهد آمد و شاید روزی که من نباشم محقق گردد...شاید
منو اصلی
موضوعات
لینک دوستان
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 193
:: کل نظرات : 70

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 25

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 80
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 897
:: بازدید ماه : 21540
:: بازدید سال : 147305
:: بازدید کلی : 650659
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان CINTELROM و آدرس cintelrom.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.