تصویری آرمانگرایانه ازهنر متعالی
[ ]
قصرویران(رمان)بخش سوم
نظرات

 

                                                                                                                                  قصرویران

                                                                                                                          نوشته مهردادمیخبر

                                                                                                                                 بخش سوم

                                                                                                              ******************

                                                                                            

                                                                                                Image result for ‫تصاویر چهار قاپی‬‎

 شریعت یک انقلابی مسلمان واقعی بود.اوچون میدیدبه وجودش نیازهست ایستاده بودوازخودش مایه میگذاشت وحتی بقیه مردم رانیزبه ایستادگی وپایمردی تشویق میکرد.

شریعت درادامه ی حرفهایش از سفری که دیروز به گیلانغرب کرده بود سخن گفت و از شور مردم آن دیار گفت که همگی آماده مقابله با دشمن هستند و مانند مردم قصرشیرین خواستار تشکیل و سازماندهی گروههای مقاومت و در اختیار گرفتن سلاح شده اند .. او در ادامه گفت:

-هنگامی که در مسیر بازگشت از گیلانغرب بودم تصمیم گرفتم بازدیدی نیز از نیروهای خودمان داشته باشم.ناگهان درکمال حیرت و ناباوری متوجه شدم(مله خرمانه)یعنی همان محلی که تا دیروز توپخانه در آن مستقر بوده حالا خالیست و فقط تعداد زیادی پوکه توپهای شلیک شده و صندوقهای چوبی مربوط به آنهادر اطراف پراکنده است.خیلی جاخوردم زیرا درشرایطی که نیروهای خط نگهدار به پشتیبانی آتشبارسنگین نیاز مبرم و حیاتی دارندویکی ازاصلی ترین امیدهایشان همین توپخانه است،این عقب نشینی و جابجائی ناموقع یک فاجعه بزرگ تلقی می شود.از فرماندهان منطقه که کم وکیف  قضیه را جویا شدم گفتند:این عقب نشینی یک عقب نشینی تاکتیکی است.همچنین دردیداری که با فرمانده هنگ مرزی داشتیم ازاوشنیدم که عراق درپادگانی موسوم به (پادگان سیاه) یک لشکر کامل نیروی تابن دندان مسلح مستقر کرده و قصد حمله گسترده ای را دارد.آن فرمانده که بسیار خسته و نگران و نومید بنظر میرسیدازاین موضوع نیزشدیدا" گله مندبودکه هیچکدام ازبالا دستیهاکه در مرکز نشسته اند به گزارشات او و فرماندهان دیگرحاضر در منطقه و حساسیت اوضاع اهمیتی نمی دهندوانگار نه انگار قصرشیرین درمحاصره قرار گرفته است وبیم سقوطش میرود .

 

مادرلحظه ای از گفتن بازایستاد.عاطفه پرسید :

- حاج خانم عقب نشینی تاکتیکی به چه معناست ؟ این دستورات از جانب چه کسی صادر میشد؟چون آنطور که من متوجه شده ام یک سری خیانت ها و کم کاریها باعث آن وضعیت بحرانی و بی ثبات بوده است .

مادرسرش رامیان دستانش گرفت وبالحنی تأسف بارودریغ آلود گفت:

-ای دادبیداد!ای دادبیداددخترم...توچه میدانی؟!

بعد نگاهش رابنرمی و دقت روی  صورت عاطفه ومن لغزاند.گویامیخواست ببیندما تمرکز و آمادگی  لازم برای شنیدن واقعیاتی که قصد گفتنشان را داشت داریم یا نه.

مادرادامه داد :

همان روزآخرین یگان زرهی ایران-شامل چندتانک-ازمرزخسروی عقب نشینی کرد،زیرابه آنهادستورداده بودندکه بسمت  گیلانغرب عقب بنشینندومنتظردستورات بعدی بمانند.البته در آن هنگام هنوز کسی نمیدانست که دستور  این عقب نشینی هارا چه کسی داده است ولی بعد ها مشخص شد که بنی صدر و همپالکی های خود فروخته اش عامل اصلی این برنامه ریزی شوم بوده اند.این مرد بی کفایت درجائی برای توجیه کارش گفته بود: (می خواهم ماننداسکندرذوالقرنین بادشمن بجنگم یعنی دشمن راداخل خاکمان بیاورم وبااومبارزه کنم!)

هر کس که تا حدودی مطالعات تاریخی،سیاسی داشته باشد می داند ارتش ایران در آن دوران مقتدرترین ارتش منطقه محسوب می شد بطوریکه به او "لقب ژاندارم خلیج فارس"راداده بودند واگرهماهنگی های پشت پرده صدام وآمریکاباوطن فروشانی از قماش بنی صدر،امیرانتظام واحمدمدنی وطاغو تیان زخم خورده ای از قبیل بختیارواویسی درداخل و خارج از کشورنبودصدام هر گز حتی جرأت اندیشیدن به تجاوز را نیز به خود نمیدادچه رسد به حمله ای اینچنین بی مهابا و گستاخانه.

Image result for ‫عکس جنگ قصرشیرین‬‎Image result for ‫عکس جنگ قصرشیرین‬‎

عاطفه گفت:

-حاج خانم به شماحق میدهم که بایادآوری آنهمه خیانت ونا مردمی و وطن فروشی متأسف شوید.حقیقتا"که دردناک است.

- بله...تأسف می خورم ولی از سوی دیگر خوشحالم که آن خائنین نتواستند به اهداف پلیدشان برسند.همگی یا به درک واصل شدند و یا منزوی گشتند.ولی به خواست خداوندنظام جمهوری اسلامی همچنان پابرجاست و هیبت و قدرت روز افزونش  در دل دشمنان هول وهراس می افکند .

مادرآنگاه مجددا"به باز گوئی خاطراتش مشغول شد :

- بعد از سخنان شریعت،پدرکه تاآن لحظه ساکت بودازهمگی خواست درهرشرایطی امیدوتوکل رافراموش نکنند.آنگاه قرآن کوچکی را که همیشه در جیب داشت بیرون آوردوبه نیابت از طرف جمع حاضر نیت کرده وباذکرصلوات ازخداوندخواست که ما راراهنمائی کرده وطریق روشن وآشکاری راپیش پای مابندگان درمانده اش قراردهد.آنگاه آیه ای را که آمده بود قرآئت کرد.آیه مزبورآیه216سوره مبارکه بقره بودبااین معنا:

(حکم جهاد بر شما مقرر گردید و حال آنکه بر شما ناگوار و مکروه است.لیکن چه بسیارشودکه چیزی راشماناگواربشمارید ولی به حقیقت خیروصلاح  شمادرآن باشدوچه بسیارشودچیزی را دوست داریدودرواقع شروفسادشمادرآن است وخداوندبه مصالح امورداناست وشمانادانید.)

درآن لحظه ودرآن مکان،من به حقیقتی تکان دهنده،شگفت انگیزوعظیم پی بردم:معجزه قرآن کریم.

توگویی پرده ای ضخیم از جلوی دیدگانم کناررفت زیرافهمیدم که چرا قران را معجزه پیامبر اکرم مینامند.کتاب قرآن یک کتاب معمولی نیست بلکه کتابیست زنده.قرآن همواره با انسانها در گفتگو ست و تابع محدودیتهای زمانی نمیباشدبلکه زمان ومکان رابه سیطره حکمت نهفته درخوددرمیآورد.

خداوند در آن آیه آنچه را که ما جمع مغموم و نگران  باید  می شنیدیم به ما گفت و نمی دانید تا چه اندازه دلهایمان پس از تلاوت آن آیه توسط پدرآرام گرفت.همگی باانفاسی مطمئن،بشکرانه رهنمودکلام الله مجیدصلواتی برزبان  جاری ساختیم وچون سکوت نسبی حاکم برمنطقه فرصت خوبی را برای استراحت فراهم ساخته بودچندنفری ازماتوانستندساعتی رااستراحت کرده وخوابی راحت رادرسکوت تجربه کنند.

پس ازخواباندن بچه هایم تصمیم گرفتم  سری بداخل حیاط بزنم.باهمین نیت ازپله های زیرزمین بالا رفتم وکناردیوار ویران شده از انفجارایستادم.چندگلوله ی منورهنوزداشتند توی آسمان نورافشانی میکردندودرمسیرحرکت آرام خودرشته هائی ازدودسفیدبرجای نهاده بودند.تک وتوک صداهائی ازدورونزدیک بگوش میرسیدکه عموما"صدای شلیک تیرباروتفنگ بودواین نشان میدادکه احتمالا"عراقیهاامشب برنامه جدیدی برای یورش ندارند.طرف دیگر حیاط را نگاه کردم.روی درخت نارنج جسم پارچه مانندسفید و پهنی را دیدم.اول فکر کردم لباسی است که بواسطه وزش باد از روی طناب یکی از همسایه های اطراف به حیاط خانه ما افتاده است ولی هنگامی که نزدیکتر رفته و دقت بیشتر ی کردم متوجه شدم نه تنها شباهتی به لباس نداردبلکه تکه فلز نسبتا"بزرگ و سنگینی  به آن آویزان است.هیچ حدس دیگری نمیتوانستم بزنم و همین باعث شد که بترسم.بااینکه میدانستم جرأت ندارم به آن پارچه سفید دست بزنم اما محتاطانه به درخت نزدیکتر شدم .

- یک بادگیر قشنگ و محکم می شود از آن دوخت .

این صدای حسین بود که مرا متوجه خود کرد.اوادامه داد:

- برایم میدوزی؟

-تو هم وقت گیر آورده ای  هاحسین .. مگر این چیست ؟

حسین چهارپایه ای  راکه گوشه حیاط بودآوردوروی آن رفت. 

-این منورهائی راکه توی آسمان میسوزندو همه جا را روشن می کنند که دیده ای .

-خوب ...بله..معلوم است که دیده ام.

-وقتی که خاموش می شوند  به زمین می افتند ....

وحشتزده حرفش را قطع کردم :

-حسین تورا به جان مهدی دست نزن  خطرناک است!

-حسین درحالیکه چترمنورراپائین میآورد،باخنده گفت :

- نترس،خطری ندارد،ببین چه محکم و مقاوم است.

سپس درحالیکه بادودستش آنرامیکشیدومی آزمودکه استحکامش را بمن نشان دهد ادامه داد:

- خانم آقای ابوالحسن پور یک بادگیری برای شوهرش از همین چتر ها دوخته است که آدم حظ می کند برایش،ضدآب هم هستند.برای زمستان و زیر باران عالیست .

پارچه چتر را لمس کردم.درست میگفت،جنس مرغوبی داشت.

-ولی قول نمیدهم.اگر حوصله و مجالی بودچشم،برایت  میدوزم. حتی بهتر از مال آقای ابوالحسن پور .

سپس حسین را تنها گذاشتم،رفتم کنار حوض و بر لبه آن نشستم.تصویرماه توی آب حوض لرزش ملایمی داشت . دستم را که تا آرنج توی آب فرو کردم خنکی مطبوعی در جانم رخنه کرد و سلولهای بدنم را حال تازه و مطبوعی بخشید . عکس ماه که بهم ریخت زیر لب نجوا کردم :

- چه خواهد شد ؟ عاقبت ما و این شهر رو به ویرانی  چیست ؟ و بعد  برای گرفتن جواب سئوالم به صورت حسین نگریستم که داشت باقی مانده خمپاره راازچترجدامیکرد.حسین درحالیکه چترراتوی دستانش مچاله میکردقسمت فلزی رابه سوئی پرتاب کردوجواب داد:

- کی میداند صدیقه؟نه من میدانم نه توونه حتی آن جانیانی که برای این آب وخاک دندان طمع تیز کرده اند.فقط آن دانای کل و آن مقدر کننده واحد است که میداند.خودت شاهد بودی که چگونه با کلامش و کتابش پیغامش را بما داد .

آری...اینچنین بود.ما جواب خود را گرفته بودیم(الخیر فی ما وقع).خداوندبرای بنده ای که تسلیم بی چون وچرای اوست بجزخیرهیچ نمیخواهدوآنچه که تقدیرش قراردهدنتیجه ای به غیرازرستگاری نمیتواندداشته باشد.مامؤظف به انجام تکلیف و  حرکت درمسیردرست هستیم.مسیردرستی که قلبهای پاک وخداگونه بمانشان میدهند.درآن  زمان مرشدومقتدای ماولی فقیهمان بود واوبودکه ماراهدایت میکردوسره راازناسره متمایزمینمود.او بودکه بمامیگفت مأموربه تکلیفیم وتکلیف همانا طی طریق در صراط مستقیم است.حتی اگر نتیجه آن نوشیدن جام زهر یا فرو رفتن در ورطه بلا باشد که همه خیر مطلقند .

صدای حسین رشته افکارم راگسست:

- بلندشوبرویم پائین.اینجاامنیت ندارد.یادت باشدکه امشب باشبهای دیگرفرق دارد.ازآسمان فتنه میبارد.نزدیکی دشمن به شهر باعث شده که بتواند سلاحهای متفاوتی مثل گلوله کالیبر،گلوله تانک و خمپاره 60 را بکار گیرد.اینها به مراتب خطر ناک تر ازسلاحهای دیگر هستند . هر لحظه ممکن است خمپاره شصتی وسط آب حوض بیفتاد و یا گلوله مستقیمی  سر هایمان را از بدن جدا کند  .

حسین درست میگفت  علاوه بر گلوله های مستقیم تانک که همین بعدازظهر تجربه شان کرده بودیم.تازگیهاتیربارهای کالیبر 50 و 75 میلیمتری وقبضه های خمپاره60 میلمتری هم بلای جان  مردم شده بودند.خمپاره 60 گلوله نسبتا"کوچکی داشت ولی  خطرناکتربودچون فقط هنگامی که داشت برزمین فرود میآمد صدای سوت کوتاهش شنیده میشدواین فرصت بقدری کوتاه بودکه آدم نمیتوانست خیز برداردوروی زمین دراز بکشد.

وصف این نوع ازخمپاره راامروزازمردم شهر شنیده بودم چون عراقی ها  محله های قرنطینه تیمچه- بازارچینی فروشهاو حوالی سینما شیرین با آن زیر آتش گرفته بودند.حتی بیمارستان قرنطینه نیز آسیب دیده بودویکی ازپرستاران به شهادت رسیده بود.

تیر بارهای کالیبر بزرگ هم که از روی تانکها و نفر برها ی مسلح بطرف شهر شلیک می شد،علاوه بر آنکه هول و هراس  در دلها میانداخت باعث تلفاتی نیز شده بود.

وارد زیر زمین که شدیم خیلی ها خواب بودند.فقط پدر و شریعت بیدار بودندودر گوشه ای داشتند بآرامی با هم صحبت می کردند.قبل ازآنکه حسین به جمع دو نفره آنها بپیوندد از او تقاضا کردم که زودتر بخوابد و پدر و شریعت را نیز به استراحت ترغیب کند چون معلوم نبود فردا چه درانتظارمان باشد و آیا فرصتی برای استراحت دست بدهد یا نه . خودم هم که بسیار خسته و کوفته بودم رفتم پیش بچه هایم ، چادرم را روی سرم کشیدم و فورا"درخوابی عمیق فرورفتم.آن شب به برکت همان آیه نورانی قران که دلم را آرامش بخشیده بود باآنکه شبی نامطمئن بنظرمیرسیدوهرآن احتمال بدترین و ناگوارترین حوادث میرفت آرامترین خواب آن شبهاراداشتم

             ***          ***           ***

خیلی سبکبال و سرخوش و راحت داشتم توی یک فضای لایتناهی و پر نور پرواز میکردم.

پروازی شبیه به یک  عقاب که با بالهای گسترده و بی حرکت در آسمان شناور است.به پائین که نگاه میکردم همان فضای بی پایان بود.کم کم همه دراطرافم بودند.صورتهای متبسمشان که نورهائی درخشان ازخود ساطع می کرد مثل پرتره هائی بی قاب درآن  فضای بی پایان به دورمن میچرخیدند.چهرهایشان گرم وسرزنده وبا شکوه بود.پدر،مادر،فرزندانم،خواهرانم،حسین و...

محمداحسان روی یک تکه ابر پنبه ای شکل،درست باندازه گهواره اش به پشت خوابیده بود.تندتنددست وپایش راتکان میدادوباصدای طنین داری میخندید.

ته دلم شادومسروربودم.ازآن شادی هائی که آدم رامثل غنچه گل سرخ شکوفا میکند.تکه ابر پنبه شکل  دور  من می چرخید و در حین  چرخش  در یک خط منظم زیگزاگ بالا و پائین میرفت. من مدام سرم را با حرکت تکه ابر می چرخاندم که مبادا گمش کنم.مردی آبله روکه دهلی به اندازه یک خانه بزرگ را روی شانه هایش انداخته بود از جائی پیدایش شد.هی با گرز زمختی که در دست داشت محکم بر دهل می کوبید.قیافه اش وحرکاتش یک جور به خصوصی بود که نمیدانستم از بودنش باید خوشحال باشم یا ناراحت،ولی حس می کردم زیاداز بودنش راضی نیستم چون تنها آدم غریبه ای بود که آنجا پیدایش شده بود.انگار که از شادی ما هم او شاد بود. همزمان با هر ضربه گرزبه دهل، یک پایش را هم برزمین می کوبید.زمینی که فقط زیر پای او بود.مرددهلچی میخندیدوهر قدر که محکمتر بر دهل میکوفت خنده هایش هم شدیدتر میشد.من وبقیه  همچنان خوشحال بودیم مرددهلچی که داشت زیر چشمی مرانگاه میکردیکدفعه عصبانی شد و انگار که دارد با من لج می کند آنقدر محکم دهل را کوبید که صدایش گوشم را اذیت کرد و دردانداخت.دنبال پدر گشتم که شکایتش را پیش او ببرم ولی پدر نبود.بقیه هم نبودند.مرد ازلج من هی داشت پابرزمین وگرزبر دهل میکوفت وزیرچشمی بابدجنسی نگاهم میکرد.گوشم بد جوری داشت اذیت میشد.دنبال ابر پنبه ای و احسان گشتم.آنها هم نبودند.فریادزدم:احسان...احسان!

یک آن سرم را برگرداندم تا جلویم را نگاه کنم.صورت آبله ای مرددهلچی بادهان بازجلوی صورتم بود.کله ای گنده و دهانی گشادبانفسهای بدبو.باچشمهای خون گرفته ودریده اش نگاهم میکرد.گرز زا بالای سر بردتاتوی ملاجم بکوبد.جیغ زدم و از جا پریدم.گویاهمه قبل ازمن ازخواب پریده  بودند.

زنگ بیدارباش آن روزصبح،سحرگاه روز31شهریورماه1359صدای گلوله باران شدیدی بودکه نظیرش راهرگز به یادنداشتم.بحدی انبوه و متراکم و دیوانه کننده که تو گویی قرار بود آن روز آخرین روز و آن ساعت آخرین ساعت حیات کل بشریت باشد.دریغ ازحتی یک هزارم ثانیه سکوت.گرچه خواب ازسرم پریده بودولی به چندلحظه فرصت احتیاج داشتم که بتوانم فکر پریشان و غافلگیر شده ام را سازماندهی مجدد کرده و حرکتی به بدن کرخت شده ام بدهم.سرجایم نشستم.محمد احسان را که داشت به گریه می افتاد  توی آغوشم گرفتم و مهدی و نرگس را که هر کدامشان در پناه  یکی از خواهرهایم خودشان را مچاله   کرده بودند به نزد خود فرا خواندم.اقدام بعدیم این بود که اطراف راچک کنم.نگاهم رادرمحیط زیرزمین چرخاندم.به جز حاج آقاشریعت که طبق معمول برای رسیدگی به امور نیروهای مردمی بیرون رفته بود،بقیه آنجا بودند.برای اولین بار بود که می دیدم تمام خانواده ام در بحبوحه آتش باران دشمن در کنارم هستند وهمین خیالم راراحت کرد .

مادر،متصل آیات قرآن راباصدای بلندمیخواندوبقیه خواهرانم نیزهر کدام ذکردعائی بر لب داشتند.خواهرکوچکترم بتول هم به نوبه خودآیات قرآنی راکه ازحفظ داشت به تبعیت از بقیه زمزمه میکرد.من طبق معمول شروع کردم به خواندن آیت الکرسی.به حال دیشب خودم سخت غبطه میخوردم.چقدرآسوده و بی خیال  و امیدوار سر به بالین نهاده بودم .

پدر که قدری نزدیک بین  بود کتاب قران کوچکش را با فاصله کمی جلو چشمانش گرفته بود و آنرا قرائت  می کردحسین،ساکت نشسته بود و فقط گاهی اوقات سعی می کرد از درز و دروز لابلای گونی های شن بیرون را مشاهده کند تا شایدچیزی از کم وکیف وضعیت موجود دستگیرش شود.باآنکه آتش دشمن ناجورو شدیدبودولی ازته دل شاد بودم که همه دورهم جمع هستیم ومن دیگرمجبورنیستم بارهنگفت دلشوره هاونگرانیهایم رابردوش نحیفم بکشم .

چند لحظه خیلی کوتاه صداها فرو کش کرد . حسین خواست از زیر زمین بیرون برود.طبق عادت دویدم وبطرفش رفتم که مانعش شوم.ازاوخواستم که سرپانایستد.حسین خشمگین شدوفریادزد:

- چرانمیگذاری بروم صدیقه؟مگرآنهائی که آن بیرون هستند خانواده وزن وفرزندندارند؟

توجیهی برای عملم نداشتم.نمیدانم...شاید حق بااوبود،ولی من میترسیدم.ازبیوه شدن،ازیتیم شدن کودکانم،ازسوگواری،از تنهائی.چیزی نگفتم،فقط بانگاهم التماسش کردم واونشست.

ناگهان زمین زیر پایمان،سقف روی سرمان ودیوارهای چهار سویمان بشدت لرزیدند.گونیهامتلاشی شدندوخاک وماسه مثل باران روی سرمان ریخت.من که صدای انفجاری نشنیده بودم حدس زدم شاید یک تانک عراقی وارد حیاط شده و گونی هارا روی سرمان ریخته  است.مجال فکر کردن به اینکه چه شده است و علت این لرزه ها و متلاشی  شدن ها چیست را نداشتم.فقط  می دانستم که همین الآن و بدون فوت وقت باید بدنم را سپر  بلای محمد احسان کنم واوراازآسیب مصون نگاه دارم.روی زمین سجده نموده وبدن احسان رازیرطاقی که ازهیکلم ساخته بودم پنهان ساختم.بازهم زمین وسقف ودیوارهاشدیدترازپیش لرزیده و حجم زیادی ازماسه وخاک وتکه های گونی  بایک طوفان عظیم داخل آمدند.حس کردم هر دو گوشم پر از خاک شده یک آن چشمانم را گشوده ولی فقط غبار غلیظ و دود دیدم . نفس که می کشیدم بحای هوا،خاک و دودوارد ریه هایم میشد.بوی تند حاصل از انفجارتاوسط مغزم رامیسوزاند.مغزی که فقط یک خیال در آن بود:همه مرده اندومن هم زنده بگور شده ام!

 فکر می کردم اگر الآن بخواهم  قامت  راست کنم قادر نخواهم بودچون زیر آوار ساختمان گیر افتاده ام.جرات نداشتم تکانی بخود بدهم  یا کمر راست  کنم.برای چند دقیقه گوشها و چشمهایم غیر قابل استفاده شد بودند وحالتی شبیه به مرگ به من دست داده بود.شنیده بودم که آدم درلحظات ابتدائی مرگ، خودش هم ازمردنش بیخبراست،این بودکه انتظاریک نشانه یا علامت رامیکشیدم تاتکلیفم روشن شود.عاقبت توانستم اندکی برخودمسلط شوم ولااقل زنده بودنم راباورکنم.پلکهایم رابا احتیاط ازیکدیگرگشوده وتوانستم توی یک محیط نیمه تاریک و پرغبارازورای مژه های خاک آلوده ام صورت گریان محمداحسان رامشاهده کنم.سعی کردم با انگشتانم خاک و ماسه ای ر که در دهانش رفته بود بیرون بکشم.نشستم وبی آنکه به چیزی یا کسی  جزاوتوجه  داشته باشم روی  دوپایم بصورت دمرخواباندمش تا هرچه خاک وماسه توی دهانش بودتف شود.فعلا"دید چشمانم کم بود و البته صدائی راهم نمی شنیدم کمی جلوتر متوجه بطری آبی شدم که به پهلو روی زمین افتاده  بود. بایک دست بر داشتمش و با دست دیگرم درب بطری را گشوده و تلاش کردم کف دستم را با آب داخل آن خیس کنم.دستم که کمی خیس شدآنرا به صورت و چشمان محمد احسان کشیدم.تمام قرص صورت کودکم از خون سرخ شد.وحشتزده بطری را به زمین انداختم.سوزش شدیدی را در کف دستم احساس می کردم.نگاهش که کردم متوجه شدم دستم را بریده ام و البته به دلیل شکسته بودن بطری ، قطره ای آب  درآن وجود ندارد.

رطوبتی که در کف دستم حس کرده بودم،خون بود.نومیدانه خودم راسراندم وبه دیوار تکیه زدم.نگاهی دیگربه دستم انداختم. زخمش سطحی بودولی هنوزداشت خون ازلابلای انگشتانم بیرون می زد.سراحسان راروی شانه ام گذاشتم وآرام آرام به پشتش زدم تاشایدبتوانم گریه اش راساکت کنم.

حالا دیگرازغلظت دود وغبارموجودکاسته شده ومن هم کمی به خودم آمده بودم.تصمیم گرفتم اوضاع رابررسی کنم.همانطور که تلاش میکردم اطرافم راچک کرده و افراد پیرامونم را تشخیص دهم دو دست لرزان دور گردنم حلقه خورد.مادربودکه گریان، نالان وهراسان داشت مرامیبوئیدومیبوسید.

صورتش رابخوبی میتوانستم ببینم ولی بدلیل ضعف قوه سامعه صدایش را بسیار ضعیف متوجه می شدم.ازاوپرسیدم:

- خوبی مادر؟بچه هایم کجاهستند؟پدر،خواهرانم،حسین؟آنها کجاهستند.

                                                                                               ...ادامه دارد

تعداد بازدید از این مطلب: 5465
موضوعات مرتبط: داستان قصرشیرین , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

چهار شنبه 9 مهر 1393 ساعت : 7:48 بعد از ظهر | نویسنده : م.م

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
درباره ما
تقدیم به عزیز سفرکرده ام (فاطمه) .گرچه ناگهان مراتنها گذاشتی ولی به دیداردوباره ات امیدوارم،درلحظه موعودی که ناگهان میآید. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- د رقرونی هم دور وهم نه چندان دور( ایران )باوجود نشیب و فراز های تاریخی بسیارش در بازه های زمانی مکرر،همواره ابرقدرتی احیا شونده و دارای پتانسیل و استعدادبالا برای سیادت برجهان بود .کشورما نه تنها از نقطه نظرقابلیتهای علمی و فرهنگی ،هنری ،ادبی و قدرت نظامی یکی از چندتمدن انگشت شماری بود که حرف اول را دردنیاهای شناخته شده ی آن زمانها میزد، بلکه در دوره هائی طلائی و باشکوه ،قطب معنوی و پرجلال و جبروت جهان اسلام نیز بشمار میرفت . در عصر جدید که قدرت رسانه بمراتب کارآمد تر از قدرت نظامیست باید قابلیتهای بالقوه و اثبات شده ایرانی مسلمان را برای ایجاد رسانه تعالی بخش،درست و کارآمدبه همه یادآوری نمودتا اراده ای عظیم درهنرمندان ما پدید آید درجهت ایجاد (سینمای متعالی)و پدیدآوردن رقیبی متفاوت و معناگرا برای سینمای پوچ ،فاسد و مضمحل غرب و شرق نسیان زده و بالاخص " غول هالیوود"که برکل جهان سیطره یافته است.شاید بپرسید چرا سینما؟...جواب این است : سینما تاثیر بخش ترین رسانه در عالم است و باآن میتوان وجود معنوی انسانها را تعالی دادویا تخریب کرد...و متاسفانه تخریب کاریست که در حال حاضر این رسانه با عمده محصولات خودبه آن همت گماشته است و تک و توک محصولات تعالی بخش آن همیشه در سایه قراردارندو بخوبی دیده نمیشوند چون جذابیت عام ندارندو قادر به رقابت با موج خشونت و برهنه نمایی موجودنیستند. دادن جذابیت و عناصر لذت بخش نوین و امتحان نشده بدون عوامل گناه آلود به محصولات تصویری بگونه ای که بتواند بالذات ناشی از محصولات سخیف و ضد اخلاقی رقابت نماید کاریست بس پیچیده که نیازمند فعالیت خالصانه مغزهای متفکر ومبتکراست و من فکر میکنم این مهم فقط از عهده هنرمندان و متفکران ایرانی برخواهد آمد و شاید روزی که من نباشم محقق گردد...شاید
منو اصلی
موضوعات
لینک دوستان
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 193
:: کل نظرات : 70

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 25

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 11
:: باردید دیروز : 62
:: بازدید هفته : 3401
:: بازدید ماه : 24962
:: بازدید سال : 150727
:: بازدید کلی : 654081
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان CINTELROM و آدرس cintelrom.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.